نهنگ کوله پشتی اش را باز میکرد. دفترچه اش را بیرون میکشید و تاریخ روزهایی را که از زیر خاک، کوزه یا استخوانی را که فلان گروه کشف کرده بودند، مرور میکرد. میخندید. دست هایم را میگرفت...دست ها نشان میدهند آدمی در زندگی راحت بوده یا سختی کشیده. حتی خبر از عاشقی آدم ها هم میدهند. اگر کشیده و استخوانی باشند، تجربه من میگوید عاشق های شکست خورده ای هستند که حالا موذی شده اند. شغل هر دستی را نمیتوان حدس زد. بعضی از این دست ها این خاصیت را دارند وقتی دست هایش را جلوی چشم هایم گرفت و گفت: «حدست چیست؟» مدت ها طول کشید تا چیزی بگویم. دست هایش قهوه ای رنگ با انگشت هایی بلند و تقریبا باریک بودند. میشد حدس زد این دست ها کار نکرده اند، با آب سرد لباس نشسته اند، اما اینکه چه کار میکنند سخت بود. رگ های نازک پشت دستش مرا به یاد آبگیرهای کوچکی می انداخت که قورباغه هایی در آن شنا میکردند که هنوز قورباغه نبودند. آن روز گفتم: «شما ماهی گیر هستید، آقا؟» آخرین شبی که خوش حال از حدس درستم به خانه برگشتم، شماره آپارتمانش را گرفتم. جواب نداد. با خودم گفتم: «نهنگم حمام رفته.» اما نرفته بود... .