ساعت صفر انسان به روایت «مارگارت آتوود»



یک رمان ماجرایی پر از سرگرمی و شوخی درباره ی سقوط احتمالی نژاد بشر

بهترین داستان ها در مورد آینده، ریشه ای عمیق در زمان حال دارند. این گونه از داستان ها، هراس های کنونی ما را در مرکز توجه قرار می دهند و جهانی پاد آرمان شهری را پیرامون آن خلق می کنند. به همین خاطر، هراس ها و هیولاهای شرور در سال 1948 در تار و پود اثر جریان ساز «جورج اورول»، کتاب «1984» با «برادر بزرگِ» همیشه حاضر، «پلیس فکر» و «دوگانه باوری» تنیده شده اند: جنگ، صلح است؛ آزادی، بردگی است؛ جهل، قدرت است. 

 

 

نویسنده ی کانادایی برجسته، «مارگارت آتوود» در سال 1984، نسخه ای جدید از آینده ی ترسیم شده توسط «اورول» را به وجود آورد. کتاب «سرگذشت ندیمه»، ویژگی های مشخص حکومت های تمامیت طلب را با دغدغه های فمینیستیِ زمانه ی خود ترکیب کرد. قوانین خشک و غیرمنعطف، نگرش های افراطی، و نگاه به زنان به عنوان دستگاه های تولید مثل، ستون هایی هستند که حکومت «گیلیاد» در رمان «سرگذشت ندیمه» بر آن ها استوار شده است. در جهانی پسا-هسته ای که در آن، بارداری سخت اتفاق می افتد و کودکان کم تعداد هستند، افراد ثروتمند قدرت این را دارند که دسته ای از ندیمه های تهیدست را برای تولید مثل به خدمت بگیرند.

 

«خواب می بینم که از بستر بیرون آمده ام و در طول اتاق راه می روم، نه این اتاق، و از در بیرون می روم، نه این در. در خانه ام، در یکی از خانه هایم، و او دوان دوان به دیدنم می آید، با لباس خواب سبز کوچکش که در جلو طرح گل آفتابگردان دارد. پاهایش برهنه اند. در آغوشش می گیرم و احساس می کنم که بازوها و پاهایش دور تنم حلقه می شوند و گریه ام می گیرد، چون می فهمم که بیدار نیستم. در همان تخت هستم و سعی می کنم بیدار شوم؛ بیدار می شوم و بر لبه ی تخت می نشینم و مادرم با یک سینی وارد می شود و می پرسد بهترم یا نه. در کودکی هر وقت که بیمار می شدم، سر کار نمی رفت و در خانه می ماند. این بار هم بیدار نیستم. از کتاب «سرگذشت ندیمه»

 

 


 

«مارگارت آتوود» پس از خلق پنج رمان بعد از کتاب «سرگذشت ندیمه»، از جمله اثر برنده ی جایزه ی «من بوکر» یعنی کتاب «آدمکش کور»، دوباره به آینده بازگشته است؛ آینده ای که درست به اندازه ی زمان حال ما تغییر کرده اما چندان بعید به نظر نمی رسد؛ آینده ای که ترسناک است. کتاب «آخرین انسان» (اُریکس و کرِیک) در منطقه ای ساحلی در آینده آغاز می شود. روی ساعت رنگ و رو رفته ی «اسنومن» (آدم برفی)، «ساعت صفر» به چشم می خورد. او ممکن است تنها انسان نجات یافته از رستاخیزی باشد که همچنان ناشناخته است. 

 

 

او به جز تکه پارچه ای کثیف، چیزی به تن ندارد. هوا بسیار گرم است. او در یک درخت زندگی می کند تا از خطر موجودات جهش یافته به نام «وُلواگ ها»، «پیگون ها» و «رَکانک ها» در امان باشد. غذا کمیاب است و یافتنش به جست و جو نیاز دارد. بخش هایی پراکنده از نقل قول ها و کتاب ها، گاه و بیگاه به ذهن او خطور می کند، و «فضاهای خالی زیادی در ته مانده های مغزش وجود دارد که قبلا جای خاطره بود.»

جهان به شدت گرم شده است. سفره های آبی در زمین شور شده اند، منطقه ی منجمد شمالی ذوب شده، جلگه های وسیع آسیا به تلماسه تبدیل شده اند، و دریاچه ها نیز مقدار زیادی از آب خود را از دست داده اند. سطح دریا در سواحل شرقی آنقدر سریع بالا آمده که ساحل ها به همراه چندین شهر نزدیک دریا را از از بین برده است. همه چیز در این شرایط، یا برای همیشه از بین رفته و یا نسخه ای مهندسی و کلون شده از آن وجود دارد. سیاره از نظر سیاسی، شرایطی دائما در حال تغییر و بی ثبات دارد. آمریکای شمالی، میان اجتماع های تحت حفاظت و ثروتمند در پشت دیوارهای بزرگ، و باقی مانده های شهرهای بزرگ گذشته و ساکنین آن ها تقسیم شده است. 

 

اسنومن پیش از سپیده بیدار می شود. بی حرکت دراز کشیده، گوش سپرده به صدای مدی که پیش می خزد و موج از پی موج بر موانع می پاشد، هیش - هاش، هیش - هاش، ضرباهنگ کوبش قلب. دلش می خواست باور کند که هنوز خواب است. افق شرقی در مهی رقیق و خاکستری فرو رفته که حال با درخششی گلگون و ملال انگیز روشن شده. عجبا که این رنگ هنوز لطیف می نماید. برج های ساحلی به نحوی غریب از دل حجم صورتی و نیلی تالاب سر برآورده، چون طرح هایی تاریک در برابر افق قد عَلَم کرده اند. جیغ پرندگانی که آنسوتر آشیان می کنند، کوبش آب اقیانوس دوردست بر آب سنگ های مصنوعی متشکل از قطعات زنگ زده ی ماشین ها و تل آجرها و قلوه سنگ های جورواجور کمابیش یادآور هنگامه ی ترافیک تعطیلات اند. از کتاب «آخرین انسان»

 

 

این اجتماع های مرفه که همیشه محافظینی در کنار آن ها دیده می شود، به شرکت های بزرگ «بایو-تِک» یا «زیست-فناوری» تعلق دارند. این شرکت ها درست مثل دولت های گذشته، با هم رقابت می کنند، جاسوس هایی در سایر شرکت ها دارند، وجود هیچ گونه اختلاف درونی را نمی پذیرند، و فقط به فکر سود بیشتر هستند. آن ها همچنین در دوران کودکی «اسنومن»، تصویری از «زندگی خوب» را به وجود آورند که ویژگی های مشخصی داشت: امنیت، تحصیل، نوشیدنی، خرید کردن، زن در خانه و مرد در شرکت های زیست-فناوری.

«اسنومن» زندگی خود را با نام «جیمی» در «اورگان اینک» آغاز می کند که جامعه/شرکتی اختصاص یافته به پروژه ی «پیگون ها» است. پدرش یک «ژن نگار» برجسته است که قصد دارد «مجموعه ای بی نقص از بافت اندام های انسان را در خوک های تراریخته» رشد بدهد.

با این که پروژه های کاریِ خانواده ی «جیمی» موفقیت آمیز است، اما ازدواجشان اینگونه نیست. مادر «جیمی» پس از مدتی افسرده می شود و به خاطر حضور در پروژه های علمی که ممکن است تغییراتی غیرمنتظره را به وجود آورند، ابراز پشیمانی می کند. «جیمی» که انگار در این محیط علمی اسیر شده، به اندازه ی سایرین «مترقی» نیست؛ او کلمات را دوست دارد. «جیمی» احساس می کند ارزیابی پدر و مادرش از او همیشه چیزی شبیه به این است: «جیمی می تواند بهتر شود... اما فقط در صورتی که بیشتر تلاش کند.» مانند همیشه، تصویری که «آتوود» از خانواده ارائه می کند، تصویری چندوجهی، تأثیرگذار و کنایه آمیز است.

 

خورشید به بالادست آسمان می خزد و هر دم بر سوزندگی شعاع های نورش می افزاید. سرش سنگین است. جانوری پیچکی شکل و کلفت می خزد و دور می شود و درست هنگامی که پای اسنومن کنار او پایین می آید، تکانی به زبانش می دهد. باید بیشتر مراقب باشد. این مارها سمی اند؟ آیا آن دُم بلندی که نزدیک بود پایش را روی آن بگذارد، در قسمت جلوی بدن پوشیده از خزی نازک نبود؟ درست ندیده بودش. امیدوار است چیزی ازشان باقی نمانده باشد. ادعا کرده بودند که تمام مَرموش ها نابود شده اند، اما برای ازدیاد نسل فقط به یک جفت نر و ماده نیاز بود؛ یک جفت، آدم و حوای مرموش ها و یک آدم عجیب و غریب با دلی پر از بغض و کینه، که آن ها را در طبیعت رها کند تا زاد و ولد کنند، و از این تصور که آن ها در دل لوله های فاضلاب وول بزنند، لذت ببرد. موش هایی با دُم های بلند و سبز و فلس دار و دندان های نیشی چون مارهای زنگی. تصمیم می گیرد در این مورد فکر نکند. از کتاب «آخرین انسان»

 

 

در حالی که رمان «سرگذشت ندیمه» در ذات جهانی زنانه است و بر مفاهیمی همچون بارداری و تولد فرزند تمرکز می کند، پاد آرمان شهر کتاب «آخرین انسان» دنیایی پسرانه تر است که «نِرد ها» و «هکر ها» ساکنین آن هستند: جهانی پست مدرن که همه چیز در آن (حداقل به صورت مجازی) فراوان است، و حتی در آن می توانید برای خود چهره ای همیشگی انتخاب کنید، البته فقط در صورتی که به قشری خاص تعلق داشته باشید. 

به نظر می رسد که «آتوود» در رمان «آخرین انسان» به شکلی غیر مستقیم به این نکته اشاره می کند که هرچه ریاضیات، کامپیوترها و «زیست-فناوری» پیچیده تر شده و محصولات خطرناک بیشتری به وجود می آید، روابط میان انسان ها نیز بیش از پیش خشونت آمیز، تقلیل یافته و دو بُعدی می شود.

 


 

مفهوم دوستی نیز در این داستان مورد توجه قرار می گیرد. «جیمی» در مدرسه، پسری بازیگوش و متفاوت است و پس از مدتی با پسری نابغه به نام «گلِن» دوست می شود. آن ها با هم سایت های مختلف را بررسی و هک می کنند. در حین یکی از همین گشت و گذارهای اینترنتی است که «جیمی» و «گلِن» با پسری آشنا می شوند که بعدها به «اُریکس» تبدیل می شود.

 

در کیسه پلاستیکی را باز می کند: فقط یک انبه باقی مانده. چه مضحک، فکر می کرد بیشترند. در کیسه را تا آنجا که می توانست محکم بسته بود، با این حال مورچه ها به داخلش راه یافته بودند. از بازوهایش بالا می روند، مورچه های سیاه و مورچه های سرباز کوچک و زرد. چه بد می گزند، به خصوص زردها. بازوهایش را می تکاند. با صدای بلند می گوید: «چسبیدن به روال همیشگی و روزمره باعث حفظ رویحه و صیانت عقل می شود.» احساس می کند این جمله را از کتابی نقل کرده، دستورالعملی قدیمی و کسل کننده برای کمک به مستعمره نشین های اروپایی در اداره ی مزارع گوناگون خود. یادش نیست چنین کتابی خوانده باشد، اما حافظه ی آدم که همیشه درست کار نمی کند. از کتاب «آخرین انسان»

 

 

«اتوود» موفق شده «جیمی» را به کاراکتری به یاد ماندنی تبدیل کند: هنرمندی تراژیکمیک در آینده، که بخشی از او جهان را به سخره می گیرد و بخشی دیگر، شیفته ی زیبایی های آن است؛ عاشقی حسدپیشه که در سوگی دائمی است؛ مردی رویاپرداز که فقط می تواند گذشته را به یاد آورد. درست مثل «وینستون اسمیت» در کتاب «1984» و «آفرد» در کتاب «سرگذشت ندیمه»، «جیمی» نیز به قدرت عشق باور دارد. اما برای او، دیگر دیر شده است. 

او اما در این ساحل تنها نیست. موجوداتی زیبا و دوست داشتنی با چشم های سبز به نام «کرِیکر ها» در آنجا هستند که قله ی مهندسی ژنتیک به شمار می آیند. آن ها برای شنیدن قصه ی «خالقین» خود یعنی «اُریکس و کرِیک» سراغ «اسنومن» می روند. او می داند پس از فرا رسیدن مرگش، تنها رد و نشان از او، در خاطره ی آن ها باقی خواهد ماند، و در توانایی در حال شکوفایی آن ها برای انجام همین کار. 

کتاب «آخرین انسان» بدون تردید یکی از برترین آثار «مارگارت آتوود» است: اثری تاریک، بی پرده، طنز آمیز و با نثری جذاب و شعرگونه. جهان متفاوت و پرجزئیات «آتوود» جذابیتی دوچندان پیدا می کند به این خاطر که آینه ای را در مقابل مخاطبین خود نگه می دارد و با ارائه ی داستانی هیجان انگیز، به همه ی شهروندان جهان هشدار می دهد. 

 

مشتاقانه چشم به اسنومن دوخته اند. به حتم امیدوارند که با آن ها صحبت کند، اما او امروز دل و دماغش را ندارد. خیلی که باهاشان راه بیاید، شاید اجازه دهد عینک آفتابی اش را از نزدیک ببینند، یا شاید ساعت براق و از کار افتاده یا کلاه بیسبالش را. از این کلاه خوششان می آید، اما نمی فهمند او چه نیازی به چنین چیزی دارد، موی متحرک که مو نیست! او هنوز هم در این مورد داستانی سر هم نکرده است. کمی ساکت می مانند؛ خیره، غرق فکر، اما بعد بزرگ ترینشان لب باز می کند: «اوه، اسنومن، خواهش می کنم بگو، آن خزه ها چیست که از صورتت درآمده؟» بقیه هم دم به دم او می دهند: «خواهش می کنیم بگو، خواهش می کنیم بگو!» کسی به دیگری سقلمه نمی زند، کسی هرهر و کرکر نمی کند. سوال بسیار جدی است. از کتاب «آخرین انسان»

 

 

نظر «مارگارت آتوود» در مورد کتاب «آخرین انسان»

«این یک رمان ماجرایی پر از سرگرمی و شوخی درباره ی سقوط احتمالی نژاد بشر است.»

«آتوود» این جمله را در سال 2004 درباره ی کتاب «آخرین انسان» گفت. این رمان، که خود «آتوود» ترجیح می دهد به جای «علمی تخیلی» آن را «داستان گمانه زن» بنامد، درباره ی دورانی تاریک است اما همانطور که «آتوود» بیان می کند، «بسیاری از دوران ها تاریک بوده اند؛ و یکی از کارهایی که به عنوان انسان از ما برمی آید، شوخی کردن و خندیدن است.» 

همانطور که گفته شد، شخصیت «اسنومن» در نزدیکی گروهی از موجودات تراریخته و شبه انسان به نام «کرِیکرها» زندگی می کند که نامشان را از خالق خود، دانشمندی نابغه به نام «کرِیک» گرفته اند. «آتوود» درباره ی این موجودات توضیح می دهد: «آن ها مهندسی ژنتیک شده اند تا بهتر از ما باشند. به عنوان نمونه، آن ها به شکل خودکار در برابر اشعه ی خورشید مقاوم هستند و دفع کننده ی حشرات دارند. آن ها کاملا گیاهخوار هستند و برخلاف ما می توانند علف ها و برگ ها را بخورند. بهتر از همه، آن ها هیچ وقت حسادت جنسی را تجربه نمی کنند، چون برخلاف ما—ما به صورت سریالی تک‌همسر هستیم!—آن ها فصلی یا دوره ای هستند، مانند بسیاری از حیوانات دیگر و ماهی ها و پرندگان.»

با این که «کرِیکرها» همچنان رفتارهایی را از خود نشان می دهند که در نظر ما ذاتا انسانی هستند—مانند رویا دیدن، خلق موسیقی، و مواجهه با مسائل خداشناسانه—اما «آتوود» بیان می کند که،

 

کرِیک آن ها را طوری طراحی کرد تا دچار مشکلاتی نشوند که ما به عنوان یک گونه با آن مواجه هستیم. به همین خاطر آن ها به خاطر چیزهایی که ممکن است برای ما ناراحت کننده باشد، ناراحت نمی شوند. ما به خاطر منابع محدود ناراحت می شویم. اما آن ها به منابع زیادی نیاز ندارند.

 

 

«مارگارت آتوود» که همیشه دغدغه ی حفاظت از محیط زیست را در سر داشته، از همان دوران کودکی با علم آشنا شد، چرا که پدرش حشره شناس بود. او در این باره به خاطر می آورد: «او یک مرکز تحقیقات کوچک در «کِبِک شمالی» داشت و من در کودکی زمان زیادی را در آنجا سپری می کردم.» 

اما علاقه به نوشتن، در نهایت مسیر زندگی حرفه ای «مارگارت آتوود» را رقم زد:

شما رمان هایی را می نویسید که نمی توانید از نوشتن‌شان اجتناب کنید، به خصوص اگر مثل من به طور مادرزادی تنبل باشید! اگر به هیچ طریقی نمی توانید از آن اجتناب کنید، و می دانید تا آن را انجام ندهید تمام وقت در حال فکر کردن به آن هستید، آن وقت چاره ای جز نوشتن باقی نمی ماند!