این انتظار طولانی مرا از پا انداخته بود و تا سر حد مرگ خرد کرده بود. وقتی نهایتا مرا آزاد کردند و اجازه دادند بنشینم، حس کردم که دیگر توانی در بدنم باقی نمانده است. حکم دادگاه... حکم وحشتناک اعدام، آخرین جمله ای بود که در گوشم طنین افکند...
«احساسی که نسبت به مورلا داشتم، محبتی عمیق و بسیار عجیب بود. وقتی چندسال قبل تصادفا با او آشنا شدم، از همان اولین دیدار، شعله ای بر جانم افتاد که خود او هرگز به وجودش پی نبرد. این شعله به هیچ وجه از عشق و شهوت نبود و این عقیده که هرگز نمی توانم به ماهیت غیرعادی این حس پی ببرم یا از شدتش کم کنم، مرا دچار عذابی تلخ می کرد. ولی سرانجام هر دو نسبت به ماهیت احساساتمان متقاعد شدیم و سرنوشت ما را با هم یکی کرد و ازدواج کردیم. این موضوع برایم هوس نبود و به عشق هم چندان فکری نمی کردم. مورلا از جامعه گریزان بود و تمام وقتش صرف من می شد و همین موضوع مرا خوشبخت کرده بود. این که آدم شگفت زده باشد خودش به نوعی خوشبختی است و مگر نه این که در خواب و رویا بودن، سعادت است؟
دانسته ها و اطلاعات مورلا تمامی نداشت و استعدادهایش، که امیدوارم بتوانم بیانشان کنم، از نوع عادی نبود و قدرت روحی او حد و مرزی نداشت. من این موضوع را به خوبی متوجه شده بودم و بارها خود را شاگرد و پیرو رفتار او احساس می کردم.
به زودی فهمیدم که مورلا به دلیل تحصیلاتش در پرسبورگ علاقه زیادی به خواندن نوشته های عارفانه ای دارد که معمولا از میان نویسندگان برجسته و نامی انتخابشان می کرد. نمی توانستم علت علاقه زیاد او را درک کنم، فقط می توانم بگویم که اگر با گذشت زمان من هم به این کتاب ها علاقمند شدم، این موضوع بر اثر نفوذعادت و تقلید من از کارهای او بود. در تمام این دنباله روی ها، اگر اشتباه نکنم عقل من دخالتی نداشت.»