اکنون گاهی می توانم به وضوح ببینم، حجات گشوده می شود و چند ثانیه ای آسمان آبی و درختان شاداب را می بینم. سپس دوباره آن حجاب به رویم بسته می شود و به دنیای خود باز می گردم، دنیایی که با گذر هر روز اندکی تیره تر می شود، با این حال تنها نیستم، زیرا چهذه های کسانی که دوستشان داشته ام، چیز هایی که با آنها آشنا بوده ام شکل ها، حالت ها، تصویر ها همیشه در برابرم هستند و گاهی چنان زنده اند که به راستی نمی توانم بگویم آن ها را می بینم یا نه. آیا آن حجاب برداشته می شود تا رخصت دهد ببینم یا صرفا آن ها را در ذهن خود می بینم.