پاره های آتش از گوش ها و سوراخ های بینی اژدها بیرون می زد. باور کردنش سخت بود اما این بار یک اژدهای واقعی در چند قدمی من ایستاده بود. چانه اش به جلو کش آمده بود پوست براق شکمش بندبند بود و تیره پشتیش را برجستگی ها نوک تیزی شبیه سنگ پوشانده بود. اژدها چند لحظه بالای سر مرد زخمی ایستاد و خوب براندازش کرد. حتما بوی خون توجهش را جلب کرد ه بود. از فرصت استفاده کردم و دوباره پا گذاشتم به فرار. اژدها بلافاصله متوجه شد و دنبال من شرو کرد به دویدن.