«یک شب پدر خواب بدی دیده بود و وقتی که بیدار شده بود، برای اینکه بلا از خانواده دور بشود، گوسفندی نذر کرده بود. اما چند سالی بود که نمی توانست گوسفندی بخرد و نذرش را ادا کند؛ تا حالا که این برۀ کوچولو خیالش را راحت کرده بود. ما بچه ها نمی توانستیم تصورش را بکنیم که روزی این بره بزرگ می شود و زندگیش را قربانی سلامتی خانوادۀ ما می کند. بره کوچولو هم که اصلا نمی فهمید نذر چیست و قربانی شدن چطوری است.
حالا بره کوچولو بزرگ تر شده است ولی ما همان طور بهش می گوییم بره کوچولو. توی هوای گرم اواخر خرداد، دوره اش می کنیم و توی حیاط، کنار حوض حمامش می دهیم. پشمش حالا دیگر فرفری نیست و وقتی که با کف صابون آن را می شوییم برق می افتد. یکهو بره کوچولو خودش را می تکاند و همۀ ما را خیس می کند، طوری که ناخودآگاه ازش دور می شویم. چند دقیقه بعد می ریزیم سرش و با حوله خشکش می کنیم. مسعود بیشتر از همه بهش می رسد، می دود و شانه می آورد و پشمش را شانه می کند. خیلی دوستش دارد؛ گاهی وقت ها دور از چشم پدر و مادر با پول تو جیبی اش نقل و نخود و کشمش می خرد و بهش می دهد. بره کوچولو هم با اشتها می خورد؛ به همین خاطر هر جا که مسعود می رود، دنبالش راه می افتد. حالا هم به دنبال مسعود می زند به کوچه؛ ما هم به دنبالش.»