یزدگرد (دختر): تو شوربخت هر چه داری از کیست؟
آسیابان: هر چه ما داریم از پادشاه است.
زن: چه می گویی مرد؟ ما که چیزی نداریم!
آسیابان: آن نیز از پادشاه است!
زن: دشمن تو سپاه نیست پادشاه. دشمن را تو خود پرورده ای. دشمن تو پریشانی مردم است، ورنه از یک مشت ایشان (تازیان) چه می آمد؟!
موبد: بسیار آتشکده ها که هنوز پابرجاست. مردم را باید به گفتار گرم آئین ستیز آموخت.
زن: پر نگو موبد؛ در مردمان به تو باور نیست، از بس که ستم دیده اند!
.
.
.
موبد: آه اینان چه می گویند- سخن از پلیدی چندان است که جای اهورامزدا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانه های سهمناک بنماید . دانش و دینم می ستیزند و خرد با مهر، گویی پایان هزارۀ اهورائیست. باید به سراسر ایران زمین پندنامه بفرستیم.
زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای . ما مردمان از پند سیر آمده ایم و بر نان گرسنه ایم!