نه، این دانش ترا نخواهم گفت! نه! بهل دانش بمیرد آنجا که در پنجه ی مرگ اندیشان است؛ و سودهای آن همه بر زیان می کنند. و پیش از مرگ، من این جام بر سنگ می کوبم و ما هر دو می شکنیم! آه درود بر مهربانی تو که پشت خشم و دشنه پنهان است! اینک به تیغ تو پاداش خود دریافتم؛ پاداش زندگی بر سر دانش نهادن! . بدین مهربانی که مرا از تو رسید، در برابر چیزکی از رنج خود ترا می بخشم؛ آری بمان و داستان این جام بر پوست بنویس و بر مردمان بخوان؛ تا نگویند ما این دانش نداشتیم!
آرش: به من نیرو ببخش.
او: نه! -اگر تو بیزاری، اگر از این که هست بیزاری، پس من چیزی ندارم تا ببخشمت؛ که تو از من تواناتری. هان این دل توست که تیر می افگند و بازوی تو نه!
چنین گفت. و به شکوه شکوه مندترین بود.
پس آرش به راه خود بالا رفت. دور رفت. و دورتر رفت...
اینک منم، که این کوه را بر دوش میکشم، و زیر پای من شهری، و مردمان خوابند، مردگان جاودانه خوابند، و منم تنها، با غریو گنگ خود مانده. به یاد میآورم آن توفنده مرگبادی را که با من گفت: ای اژدهاک تو نخواهی مرد، مگر آنکه یامای خداوند مرده باشد! - و میبینم شب را، که با همه ی سنگینی خود بر من فرود آمده است. و من هنوز زنده ام.