داستان پاشنه طلا که بیشتر اوقات با خرس پشمی اش بازی می کند و آوازهایی عجیب می خواند، پسر بچه ای که اگر مدتی از او بی خبر باشی می توانی در حالی که با دندان هایش به یک گوش آویزان شده پیدایش کنی؛ البته اگر پدرش او را در قفس فیل ها جا نگذاشته باشد و یا مادرش لای فرش لوله و به قالیشویی نفرستاده باشد.
کتاب ماچ را بگذار برای بعد