کتاب اتاق افسران

La Chambre des officiers
کد کتاب : 12273
مترجم :
شابک : 9789643626402
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 142
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1998
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب اتاق افسران اثر مارک دوگن

کتاب "اتاق افسران" نوشته رمان نویس قرن بیستم میلادی اهل فرانسه ،"مارک دوگن" میباشد که در آن افسری را روایت میکند که در روز های اول جنگ جهانی اول،مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و صورت را به طرزی وحشتناک از دست میدهد.

"مارک دوگن" با روحیه ای جنگ ستیزانه،پیامد های سنگین جنگ را مورد انتقاد قرار میدهد و از انسانی صحبت میکند که در هنگام جنگ میتواند به هیولایی تبدیل شود که دیگر شبیه انسان نیست.در کتاب "اتاق افسران" جنگ را طوری روایت میکند که حتی کسانی که در هیچ جنگی نبوده اند از جنگ بیزار میشوند.

"مارک دوگن" از زندگی آن افسر جوان صحبت میکند و درد هایش را که بعد از زنده ماندن مجبور به تحمل کردن است روایت میکند.

همچنین این رمان در سال ۲۰۰۱ به کارگردانی "فرانچوئیز دوپایرن" و فیلم "اریک کاوااکا" ساخته شده است.

کتاب اتاق افسران

قسمت هایی از کتاب اتاق افسران (لذت متن)
بیشتر فضای رمان در بیمارستان نظامی می گذرد، در سالنی که صورت از دست داده هایی همچون شخصیت اول در آن بستری هستند و آرام آرام ناچار می شوند با زیست جدید خود خو کنند. زندگی با این شرایط خاص برای بعضی شخصیت های داستان وضعیت هایی تراژیکی پیش می آورد و برای بعضی دیگر قابل پذیرش است . به دلیل توصیفهای دلخراش شنیدن این کتاب به نوجوانان و کسانی که تحمل توصیفهای خشنونت آمیز را ندارند توصیه نمی شود.

از جنگ جهانی اول، من چیزی ندیدم و نفهمیدم. منظورم سنگرهای پر لجن است، با رطوبتی که تا مغز استخوان نفوذ می کند، با موش های بزرگ سیاهی که با موهای بلند و انبوه زمستانی شان میان پس مانده های گوناگون و بوهای آمیخته با بوی توتون خاکستری نامرغوب و مدفوع های خوب زیر خاک پنهان نشده، در آمدوشد هستند. سقف این سنگرها را آسمانی تیره و کدر و یک دست تشکیل می دهد که در فاصله های منظم، یک ریز می بارد؛ انگار ابرها از فروریختن باران روی سربازهای ساده و بی گناه خسته نمی شوند.

قطار کوچک، هن هن کنان طرف لیبورن حرکت کرد تا از آن جا به پاریس برود. در پایتخت، قطار در ایستگاه شرق عوض می شد. ایستگاه از انبوه جمعیت به سیاهی می زد. هیاهویی کرکننده از فریادها، هق هق گریه ها، صدا زدن ها و سوت های تیز لوکوموتیوها توی فضا پیچیده بود. وقتی رسیدیم جلو نرده ای که غیرنظامی ها نمی توانستند از آن بگذرند، قطاری را که شابرول باید سوار می شد نشانش دادم. آن وقت مدتی طولانی دستم را بامحبت در دست هایش فشرد: ــ خب، به امید دیدار آدرین. امیدوارم به زودی ببینمت. متشکرم که همراهی ام کردی. کسی چه می داند، شاید در جبهه همدیگر را دیدیم. ــ اگر هم در جبهه نشد، وقتی برگشتیم توی ده همدیگر را می بینیم. مواظب خودت باش و قهرمان بازی هم درنیاور. ــ نه، خطری در کار نیست. واقعا می گویم. خطری در کار نیست! پیش از این که سیلی که به طرف قطارهای آماده ی حرکت روان بود او را ببلعد، دستی برایش تکان دادم. بعد نوبت خودم بود که به کمک آرنج ها راهی باز کنم و کوله پشتی ام را، که گاه به تنه ی پدری گیر می کرد که محجوبانه اندوهش را پنهان می کرد و گاه به مادری که با آزرم دستمالش را تکان می داد، آزاد کنم.