از کافه که بیرون آمدیم دیگر خودم را نمیشناختم. انگار که کسی به اسم آیدا هیچ وقت در من وجود نداشته است. همه چیزم او شده بود. چشمانش دیدهام را به جهانی تازه اما ناشناخته باز کرده بود و تمام وجودم را تشنه به جرعهای از نگاهش ساخته بود. تنها چیزی که در سر و صدای خیابان میشنیدم سکوت ممتد بود و بعد از آن صدای یکی از قطعههای او که تا قبل آن روز مدام گوش میدادم. حس میکردم که دیگر برایم فرق ندارد که میخواهم چه کسی شوم و به کجا برسم. گویی به هر چیزی که در زندگی میخواسته ام رسیده ام و دیگر کاری با دنیا ندارم. اتفاق عجیبی در من رخ داده بود که توانایی سخن گفتن و یا حتی فکر کردن را از من گرفته بود. در وجودم حس غم و شادی با هم عجین شده بود و حالم را دگرگون ساخته بود.
هانیه کاظمی نویسنده ایرانی متولد سال 1372 میباشد.