کتاب زمستان در ماه جولای

Winter in July
کد کتاب : 2814
مترجم :
شابک : 9789642280698
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 288
سال انتشار شمسی : 1390
سال انتشار میلادی : 1993
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب زمستان در ماه جولای اثر دوریس لسینگ

زمستان در ماه جولای مجموعه ای از هفت داستان کوتاه است که همگی در جنوب رودزیا (زیمبابوه) تنظیم شده اند و در آنجا دوریس لسینگ بیشتر 30 سال اول زندگی خود را سپری کرده است. این مجموعه در ابتدا در سال 1964 منتشر شد در حالی که او مشغول نوشتن رمان های مربوط به خشونت علیه کودکان در آفریقای جنوبی نیز بود. ذهن نویسندگی او در خاطرات ابتدای زندگی خود در یک کشور با استعمار شدید فرو می رفت. بعضی مواقع باعث می شود افراد احساس کنند که در زمان اشتباه و در مکان اشتباه گرفتار شده اند. آن زمان اشتباه و مکان اشتباه ، جنوب رودزیا بود که یک دولت اقلیت سفید پوست به اکثریت سیاه پوست حکمرانی میکرد.
همه داستان ها در روستا تنظیم شده اند. مناظر روستایی گسترده ای از آفریقای جنوبی وجود دارد که شامل مهاجران سفید پوست است که در اجتماعات جدا شده ای کوچک زندگی می کنند و تلاش می کنند محیطی را فراموش کنند که فراموش نشدنی باشد. بیشتر آنها دیدگاه زنان و همسرانی را دارند که انزوا را بسیار مشتاقانه تر از همتایان مرد خود احساس می کنند. مردان می توانند با راه اندازی مزارع عظیم ، کار خود را آغاز کنند ، در حالی که زنان در اختیار دستگاه های خود هستند و فرزندان خود و بندگان بومی را اداره می کنند. جمعیت سیاه پوست بومی روستا که نیروی انسانی پشتیبانی کننده از زندگی مهاجران سفیدپوست را تأمین می کند و توسط اربابان سفیدپوست خود مجازات می شوند.

کتاب زمستان در ماه جولای

دوریس لسینگ
دوریس می لسینگ، زاده ی ۲۲ اکتبر ۱۹۱۹ و درگذشته ی ۱۷ نوامبر ۲۰۱۳، نویسنده ی صوفی و فمینیست انگلیسی و برنده ی جایزه ی ادبیات نوبل در سال ۲۰۰۷ میلادی بود. او یازدهمین زن برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات و مسن ترین برنده ی این جایزه (هنگام دریافت) بود.دوریس لسینگ از پدر و مادر انگلیسی در سال ۱۹۱۹ در کرمانشاه، ایران زاده شد. پدرش، آلفرد تیلور که در جنگ جهانی اول معلول شده بود، کارمند بانک شاهنشاهی ایران و مادرش امیلی ماد تیلور، پرستار بود.در سن ۱۵ سالگی لسینگ خانه را ترک کرد و به عنوان یک پرستار بچه مش...
قسمت هایی از کتاب زمستان در ماه جولای (لذت متن)
بعدازظهر آفتابی طولانی و گرمی بود. جین که حواسش کاملا جمع بود، در ایوان انتظار می کشید و چشمانش را که برای دیدن خودرو ویلی به جاده خیره مانده بودند به هم می فشرد. انتظار آزارش می داد. نمی توانست از برگردانیدن پیاپی نگاهش به سوی بیشه که با خانه شان فاصله ای نداشت، خودداری کند. بیشۀ سبز، پرخار، سراشیب و تیره فام، با سایه هایی که با نزدیک شدن غروب طولانی تر می شدند، تا مایل ها آن سوتر امتداد می یافت. تکانه ای از جا بلندش کرد و از باغ گذشت و به سوی بیشه راه افتاد. در حاشیۀ بیشه ایستاد و برای یافتن آن چشمان شرربار و کاونده، همه جا را نگاه کرد و صدا زد: «تمبی، تمبی.» صدایی نشنید. با حالتی ملتمسانه گفت: «تنبیهت نمی کنم. بیا اینجا پیش من.» منتظر ماند و به دقت به صدای کوچکترین حرکت شاخه ها یا جابه جا شدن ریگ ها گوش سپرد؛ اما بیشه در زیر نور آفتاب، بی صدا آرمیده بود؛ حتی پرندگان هم گفتی از شدت گرما به خواب رفته و برگ ها بی هیچ تکانی از شاخه ها آویزان بودند. دوباره صدایش زد: «تمبی!»؛ ابتدا با لحنی قاطع و آن گاه با لرزشی در صدایش. به یقین می دانست که آنجاست. پشت درخت یا بوته ای خودش را بر روی زمین پهن کرده و منتظر است که او حرف مناسبی بزند، یعنی سخنانی مناسب برای گفتن بیابد تا اعتمادش را جلب کند. این فکر به سرش زد که تمبی در همان نزدیکی است و اولین سیاهی ای که دستش را روی آن بگذارد خود اوست. اغواگرانه صدایش را پایین آورد و گفت: «تمبی، می دونم که اونجایی. بیا اینجا باهام حرف بزن. پلیس صدا نمی کنم. به من اعتماد نمی کنی تمبی؟»

فصل پیش که همسرش بیمار شد فکر می کرد اوضاع از آنچه هست بدتر نخواهد شد: تا آن هنگام به نظرش می رسید که فقر از آنچه زندگی عادیش پنداشته و با چنین پنداری بزرگ شده بود، فراتر نخواهد رفت. کار کشاورزی که در سنین بالاتر، و در چهارمین دهه عمرش به آن رو آورده بود نخستین آزمونی بود که خود به تنهایی با آن رو در رو شده بود. پیش از آن او همواره، شاید به گونه ای نامرئی اما پرتوان، به ازای انتظاراتی که خانواده اش از او داشتند، از حمایت آنان برخوردار می شد. نظامی کادر بود؛ نظامی ای ناموفق هم نبود و موفقیتش به بهای تلاش همیشگی اش در خویشتنداری در برابر امیالش حاصل می شد؛ اما خودش نمی دانست این امیال کدام اند. ناسازگاری شدیدش او را از افسران همکارش دور نگه می داشت و این حالت از تفاوتی درونی سر برمی زد: او هرگز خود را نظامی به حساب نمی آورد. حتی در نمود ظاهری اش که او را شخصی بی ریا، زودرنج و آداب دان نشان می داد، مایه ای از نرمش، یا خویشتنداری نمایان بود که در لبخند مردّدش که به لبخند ناشنوایی بیمناک از آشکار شدن اینکه مبادا موضوع سخنی را درنیافته باشد، می مانست و نیز نگاه نگرانش، بر آن گواهی می داد. پس از اینکه کار در ارتش را رها کرده بود به سرعت به رخوت و ولنگاری کمابیش شلخته وار در پوشیدن لباس و شیوه رفتار درغلتیده بود؛ و اکنون با لباس های دهقانی ای که می پوشید، نشانی از نظامی بودنش نمانده بود. کلاه نمدی گشاد و چرکینش را به طرف عقب سرش می سراند. شرت های خاکی رنگ تا اندازه ای بلند و بسیار گشاد می پوشید. آستین های پیراهنش روی بازوان لخت برنزه اش تکان تکان می خوردند؛ و سبیل پرپشت او دهان جمع و جور و لبان بر هم نهاده اش را پنهان می کرد. سرگرد کارودرز، در چنین حالتی به دهقانی می مانست که قصد افشاندن بذری را داشته باشد.