از ازدحام خسته همه ی زنگ ها، آزار زنگ تفریح غایب در ذهنش چرخی زد، خسته، مجروح! کم کمک خود را به دیوار رسانید هراسان و دلباختگان دست بر دلش نهاد، دردی است بی درمان! پروازی به ناکجاآباد در گوشه ای فرود آمد و یاد فرود بر بلندای قله و فریادهای جریره در جانش نشست نه، از جانش برخاست!