از ازدحام خسته
همه ی زنگ ها، آزار
زنگ تفریح غایب
در ذهنش چرخی زد،
خسته، مجروح!
کم کمک خود را به
دیوار رسانید
هراسان و دلباختگان
دست بر دلش نهاد،
دردی است بی درمان!
پروازی به ناکجاآباد
در گوشه ای فرود آمد
و یاد فرود بر بلندای
قله و فریادهای جریره
در جانش نشست
نه، از جانش برخاست!