چیزیم نیست، جدی میگم. الان حالم بهتره. واسه همینه که بیمارستان اجازه داد برگردم خونه. تحت هر شرایطی باید کار کنم. شنیدی که قدیمی ها میگن آدمایی که کار نمی کنن، حق غذا خوردن ندارن؟ تو هم باید به زودی روی پاهای خودت بایستی.
«ساتوکو» با دقت به صورت نوه اش نگاه کرد: «خیلی کیک برنجی دوست داری. می دونم این شغل خانوادگیته، ولی از اون روزی که به دنیا اومدی داری کیک برنجی می خوری، هیچ وقت نمی فهمم چطور حالت ازش به هم نمی خوره.»
«سوزو» در حالی که بشقاب های روی قفسه های مغازه را دوباره از نو می چید، زیر لب با خودش غر می زد. «نائویا» روزنامه را مقابل صورتش کمی بالاتر آورد و وانمود کرد صدای او را نشنیده. این که هر روز بعد از برگشتن از سر کار شکایت های او را بشنود، برایش خوشایند نبود.