در فرودگاه خداحافظی مرگبار است. آن هم وقتی چند هفته قبل ترش زل زده باشد در چشم هایت و بگوید برای همیشه از اینجا می رود. بعد تو باید چه بگویی؟ مثلا باید بگویی نرو؟ که نقطه به نقطه هر جغرافیایی از این خاک سهم مشترک من است با تو؟! اصلا مگر می شود چیزی گفت؟! چشم ها آن تصمیمی که آدم در آن مصمم تر است را لو می دهند و حالا میانه عشق و رفتن، وقتی تصمیم به رفتن است می خواهی چه کنی؟! من هنوز هم باور دارم نباید کاری کرد. باید تماشا کرد. باید جزئیات رفتن را به نظاره نشست. باید حتی نگاه کرد اول پای چپش را می گذارد لبه ی گیت یا پای راستش را، باید نگاه کرد با کدام دستش چمدان را بر می دارد، هنوز جزئیات رفتارش را موقع خداحافظی، حفظ می کند یا نه؟! باید تنها تماشا کرد و به خاطر سپرد لحظه به لحظه آن زمانی را که تا به اتمام برسد، ویرانی آغاز می شود. من تنها یک اشتباه کردم؛ موقع خداحافظی شالش را از روی سرش برداشتم و بو کردم. همین بو سرگردانت می کند، سرگشته ات می کند. سرگردانی سخت تر و پیچیده تر از ویرانی است. موقع خداحافظی، در فرودگاه در این مرگبار ترین شکل خداحافظی، نباید کاری جز تماشا کرد. وگرنه سرگردانی جای ویرانی را می گیرد و این غریب ترین موقعیت بودن آدم است.