«برای خودم قرمز را برمی دارم. سرخ سرخ است با بته جقه های سفید. - همین؟ - بله بس است. و می خندم. - سرخ مال خودت است ها. به دل خوش. - بله قرمز را برای خودم برداشته ام. - می دانستم. - از کجا؟ - رنگ خون شقایق، رنگ عاشقی. اینجا شقایق زیاد داریم توی دشت. رفتی ببینی؟ می خواهم بپرسم کجا؟ نمی پرسم. فکر می کنم اشک را توی چشم هایم دیده و به رویم نیاورده، حالا اینطوری می خواهد ته وتوی ماجرا را به شیوه خودش دربیاورد. حرفی نمی زنم. پول روسری ها را حساب می کنم. - پول روسری خودت را نمی گیرم، همان سرخ. طاقت نمی آورم می پرسم: چرا؟ - چیزی که تو خیالت نشسته باشد قیمت ندارد.»
من ترجیح میدم وقتم رو صرف کتاب بهتری کنم