یخ زد به دل این شوق که دلسوخته باشیم سرد است و نشد آتشی افروخته باشیم سی قافله بگذشت از این دشت، مبادا یوسف به زر ناسره بفروخته باشیم زین قصّه ی پر عمق، روا نیست که تنها ما چاه و برادرکشی آموخته باشیم آن دلبر مه پاره عیان گشته و حیف است کز شرم، نظر سوی زمین دوخته باشیم گنج رمضان پر زد و رنج رمضان ماند بی آن که از او سکه ای اندوخته باشی