شیطنت که نبود... حرف دل بود! چرا فرار؟ چطور بعضی شب ها... بعضی صداها... بعضی آدم ها مثل نسیمی می شینن کنج دل؟ چطور میشه که یک دفعه خیلی ناگهانی خالی میشی؟ چطور میشه که غم ها همه باهم میرن و برق شادی توی دلت نور می ندازه؟ خودمم نمی دونم... ولی همین لحظه... همین حالا، پشت هر ناز، پشت هر نیاز، من غم هامو بدرقه کردم، حالا من بودم و هوایی که نوازشم می کرد... من بودم و داغی نگاهی که تا مغز استخونم رو گرم می کرد، من بودم و حس غلیظی از دوست داشتن امشب عجیب غریب شده بودم. این مهری من نبودم مهری همون سال ها برگشته بود. شاید از پشت دری که غم ها به هوای رفتن، بازش کرده بودن و حالا مهری همون روزا سرک کشیده بود به خلوت دونفره ی ما و عجیب تر از من مردی بود که از تمام دروازه های وجودیم گذشت.
کتاب قشنگی بود. شخصیتهای نامی، دوران و مهرآوه رو دوست داشتم. رفقای مهرآوه خیلی خوب بودن. آرش هم خیلی نمک بود. کتاب خیلی با تعلیق بالا شروع شد و دلت میخواست بدونی که بعدش چی میشه، تو گذشتهٔ شخصیتها چه اتفاقی افتاده و... اما بعد صفحهٔ ۴۰۰ تعلیق افت کرد و بیشتر کتاب، روزمرگی شد و آخر کتاب هم من احساس کردم داستانِ شخصیتها بلاتکلیف و ناقص تموم شد! دلم میخواست تمام و کمال داستانِ شخصیتهای این کتابو توی ذهنم ببندم اما برام یه مدلی که هنوز داستانشون ادامه داره پیش رفت و تموم شد. غلطهای املایی و نگارشی و ویرایشی تو کتاب به شدت زیاد بود و کتاب برای تجدید چاپ، نیاز به ویراستاری اساسی داره. در کل کتابیه که با تمام نواقصش، برای یه بار خوندن خوبه. امیدوارم اگه قصد خرید و خوندنش رو دارید؛ از خوندنش لذت ببرید.