«آقا... آقا جان. اون بار ازتون قول گرفتم دیگه از این کارا نکنید. دیگه نمی تونم راحت این بچه رو بردارم بیارم اینجا...» نادر گفت: «عمو حسن! دایه چی تو این کدوهاش می ریزه؟ یه مزهٔ مخصوص داره... فقط وقتی دایه می پزه این طور می شه... .» حاج حسن که از هفت پشت پدر شغل و پیشهٔ حکاکی داشت، همسایهٔ قدیمی و با مروت محمود پیشوا بود. وقتی محمود جوان با تازه عروسش به این خانه آمد، حاج حسن با همسر و پنج فرزند در همسایگی او زندگی می کرد. محمودخان از نوجوانی علاقه و گرایش عجیبی به هنر و شعر و ساز داشت. سال ها بود که یار غارش، کمانچهٔ گرانبهایی بود که از دایی ارشدش به عنوان هدیهٔ اتمام دورهٔ سربازی گرفته بود. حاج حسن یا به عبارت دیگر، استاد حسن که حکاک زبردستی بود و اهل هنر، از همان اولین و دومین باری که نیمه شب های مهتابی صدای کمانچهٔ محمود پیشوا را از حیاط خانه بغلی شنیده بود، دانست که این همسایه هم درست مانند خود او هنرشناس و هنردوست است و می تواند رفیق شب های پرستاره و مجلس شاهنامه خوانی، که گهگاهی در خانه ای از خانه های این منطقه برپا می شد، باشد. گرچه حاج حسن زندگی بسیار ساده و معمولی داشت و محمودخان متمول ترین و سرشناس ترین مرد اینجا بود، گرچه حاج حسن، صاحب خانه ای ساده با اسباب و اثاثیهٔ بسیار کهنه و رنگ و رو رفته و محمود پیشوا صاحب خانه ای مجلل با ویترین های پر از عتیقه جات و ظروف و تزئینات نقره و ملیله کاری بود، اما رشته ای نامرئی قلب این دو مرد را به یکدیگر نزدیک می کرد و در کنار هم نگاه می داشت. حاجی به چشمان ساده و معصوم مرد جوان نگریست: «بابا جان، نادر آقا... شما که تو پسندت نیست والا این دوروبرا همهٔ دخترا آشپزیشون بدک نیست.» بعد از این گفته اما، مرد احساس کرد تکه کدو در حلقومش گیر می کند. در ورودی خانه به آرامی باز شد. کندی بازشدن در برای آقای خانه، دو معنا داشت، یکی اینکه پسر کوچک خانه، پس از ساعتی قمار کردن به خانه آمده و دیگر اینکه این پسر نازپروردهٔ ضعیف، که در تمام عمر کار سخت بدنی نکرده، در این تاریکی شب بنیهٔ بدنی باز کردن در خانه را ندارد و این باعث تأسف بود. نریمان دومین پیچ شال گردن بلند و تک رنگ خردلی رنگش را از دور گردن باز کرد و با ابروهای بالا داده رو به برادر کرد و گفت: «سهم منم اون تو باید باشه نه؟ حتما بازم دایه خانم خوراکی فرستاده واسه من.» حاج حسن که سنگ صبور محمودخان و باخبر از تمام زیروبر قلب و فکر آقای خانه بود، شصتش خبردار شد که امشب با ورود نریمان، بگو و مگو و ناخوشی شروع می شود و باز هم زخم های کهنهٔ محمود سرباز می کند، محمدحسین به بغل، فرار را بر قرار ترجیح داد و میدان را برای حرف های خصوصی و جاروجنجال اهالی خانه خالی کرد. «نخور خودتو، اولاده دیگه، خوبش واسه خودش خوبه ... چرا زهرتلخی هاش به کام شما باشه محمود آقا؟»