لحظه ای نگاه هردو به روی هم خشک شد. گویی زمان برای لحظاتی از حرکت ایستاد. سامان ناباورانه به چهره ی آشنا و دلنشین او زل زده و یاسمین، مبهوت نگاه دل انگیز او بر جای مانده بود. سامان به خود آمد و بی اراده به سمت یاسمین کشیده شد. یاسمین هم به آرامی برخاست. باورش نمی شد سامان روبرویش ایستاده است، با همان نگاه تبدار و لبخند ناباور و زیبا... .