و تاریکی روپوش سیاهی ست بر عرشه ی کشتی ورم کرده از باد و اعتماد ناگهان صدای زنی فروریخت زیر پاهامان حرف بود که افتاد و چارپایه از هر چیز دیگری خیالی تر بود