بابا مجبور شد دو دندان کناری بالایش را بکشد و چون پول نداشت جایش چیزی بکارد، وقتی می خندید هم فک پایین اش کج می شد و هم جای خنده اش سیاه می شد و مامان می گفت یا یک دندان ارزان پیدا کن و دندان بکار یا دهانت را ببند و بخند، که بابا می گفت دو تا کار را نمی تواند همزمان با دهانش انجام بدهد.
" عشق بدون تجریش" این کتاب عجیب خوب بود. نمیدونم چرا اینقدر دیر این کتاب را پیدا کردم.داستان در مورد چند نوجوان دهه شصتی است. رفاقتها عشق ها، شیطنت ها... طنز داستان بقدری خوب بود که من موقع خوندن کتاب مرتب لبخند به لب داشتم. بخصوص این که نوجوانی من هم در آن دوران بود و با جزء به جزء داستان خاطره داشتم....
سبک خیلی روان و امروزی و قابل درکی دارند کاملا با داستان همراه میشی و با شخصیتها ارتباط میگیری در یک کلمه عالی هستند ایشون
واقعا عالی حتما بخوانید مخصوصا دهه ۵۰ و ۶۰