اتاق راضیه سرد است. منتظر است تا دایی بهروز به او جواب بدهد. نشانی از دایی بهروز در آنجا نیست. راضیه با صدای بغض آلودی میگوید: مادربزرگ! کاش مریض نمی شدید. مادربزرگ! خانه بدون شما هیچ لطفی ندارد. اگر شما نباشید، زندگی ما سرد و بی روح است.» روی زمین دراز میکشد و پلک هایش را روی هم می گذارد. خسته است. خسته و بی حوصله. سعی می کند بخوابد. در آن حال، دست سردی را روی پیشانی اش احساس می کند. می ترسد! به خودش جرئت می دهد و مژه هایش را باز می کند. مادربزرگ است....!
کتاب کسی در آینه