کتاب تهران در بعدازظهر

Tehran in the afternoon
کد کتاب : 10882
شابک : 9789643626327
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 88
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2006
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 22
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب تهران در بعدازظهر اثر مصطفی مستور

مجموعه داستان «تهران در بعدازظهر» با ۶ داستان کوتاه نشان دهنده ی تغییر نگرش مصطفی مستور درباره ی زن است. محوریت موضوعی همه ی داستان های این مجموعه زنان و نقش آن ها در زندگی مردان است. این نگرش در داستان تهران در بعدازظهر به اوج خود می رسد. این داستان شامل ۷ روایت در یک بعدازظهر در تهران است که در آن ها شخصیت ها هرکدام به نوعی درگیر رابطه ی عاطفی یا شکست در رابطه با زنان هستند. حتی در داستان «چند روایت معتبر درباره ی دوزخ» راوی زنی است که از مردان زندگی اش صحبت می کند. می توان گفت مصطفی مستور این مجموعه را در امتداد دیگر داستان هایش پرداخت کرده است و حتا شخصیت ها را از داستان های دیگرش جدا کرده و در این مجموعه در موقعیتی جدید قرار داده است. او در کنار نگاه جدید و متفاوت به زن، مباحث اعتقادی و نگاه به روسپی گری و عشق را که همیشه به آن ها پرداخته است، هم چنان در مرکز توجه دارد. این توجه گاهی با تغییر نگرش همراه است. به عنوان مثال در داستان «چند روایت معتبر درباره ی برزخ» داستان با روایت عاشقیت در یک نگاه و شوریدگی پس از آن شروع می شود، اما همان عاشق شوریده درحالی که هم چنان درگیر عشق زنی با ساعت مچی صفحه بزرگ است، عاشق هم کلاسی خود می شود و دست آخر به این نتیجه می رسد که «هر زن انگار شاخه ای بود از درختی مقدس که در یکی از آن میلیون ها خانه افتاده بود. این که خوشبختی، همه ی خوشبختی نه تکه ای از آن، یا داشتن تمام آن شاخه های سبز است یا هیچ کدام». مصطفی مستور در این داستان ها در نقش یک مصلح اجتماعی ظاهر می شود و از زبان شخصیت هایش حرف هایی می زند که قرار است حرف اصلی داستان باشد. حال این شخصیت در یک داستان یک روسپی است؛ در داستانی دیگر یک کودک منگل و در داستانی دیگر یک الکلی دائم الخمر. در بیش تر داستان های مجموعه ی تهران در بعدازظهر با تکنیک روایی یا ساختاری خاص یا پیچیده ای روبرو نیستیم؛ اما این امر در داستان آخر مجموعه، چند مسئله ی ساده، تغییر می کند و مخاطب با یک داستان به اصطلاح تکنیکی و مدرن روبرو می شود. مستور که داستانش را به احترام جان آپدایک نوشته است ده مسئله را طرح کرده که باز هم نقش زن در آن پررنگ و برجسته است. اما تکنیکی که در این مسائل به کار برده شده و درواقع طرح ریاضی وار یک متن داستانی، تنها به یک متن متفاوت و جدید منجر شده است.

کتاب تهران در بعدازظهر

مصطفی مستور
مصطفی مستور، زاده ی سال ۱۳۴۳، داستان نویس، پژوهشگر و مترجم ایرانی است. مستور در اهواز به دنیا آمد. او در سال ۱۳۶۷ در رشته ی مهندسی عمران از دانشگاه شهید چمران اهواز فارغ التحصیل شد و دوره ی کارشناسی ارشد را در رشته ی زبان و ادبیات فارسی در همان دانشگاه گذراند. مستور نخستین داستان خود را در سال ۱۳۶۹ نوشت و در همان سال در مجله ی کیان به چاپ رساند. او نخستین کتاب خود را نیز در سال ۱۳۷۷ با عنوان «عشق روی پیاده رو» که شامل ۱۲ داستان کوتاه است، به چاپ رساند.
دسته بندی های کتاب تهران در بعدازظهر
قسمت هایی از کتاب تهران در بعدازظهر (لذت متن)
من هیچ توضیحی نمی خوام. آره من دارم اشتباه می کنم. حق با توئه. من احمق ده ساله که دارم اشتباه می کنم. اگه یه حرف راست تو زندگی ت زده باشی همینه که الان گفتی. اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم. اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم. اشتباه بعدی من این بود که تو رو صدبار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم پایین. هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم…من نمی گم هر غلطی خواستی نکن، من می گم دست از سر من بردار و برو یه احمق دیگه پیدا کن. توی زن ها تا دلت بخواد احمق هست. از اون هایی که تا یه مرد به شون گفت دوستت دارم باورشون می شه و عاشقش می شن. ازاون هایی که تا شوهرشون غلطی کرد می زنند زیر گریه. خوب من نیستم. یعنی دیگه نمی خوام باشم. چرا گورت رو گم نمی کنی؟

داستان دوم - چند روایت معتبر درباره بهشت: «دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم. فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد. می خواهم همین جا، همین حالا، نه توی بهشت، کله ام کوچک شود. بعد یه هو چشمم می افتد به آب توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند، اما بعد غرق شده اند و مرده اند و حالا از جاشان تکان نمی خورند.»

داستان سوم - تهران در بعدازظهر: «پسر سرش را از روی کاغذ تا دست های زنی که برابرش ایستاده بود بالا آورد. لحظه ای زل زد به ساعت فانتزی صفحه بزرگی که به مچ کوچک زن مقابلش بسته شده بود، اما هر چه سعی نتوانست چشم هایش را بالاتر ببرد. انگار نیرویی غریب چشم هایش را دوخته بود به آن دست های کوچک رویایی. نگاهش را باز گرداند به کاغذ توی دستش و آن قدر به کلمات سرخ توی کاغذ نگاه کرد تا گویی موجی از آب کلمات سرخ را با خودش برد.»