هوا گرگ و میش بود، چند تا خروس و ماکیان سیاه و سفید در یک صف روی زینهٔ چوبی خوابیده بودند و گربهٔ سیاهی ملال آور و غمناک میومیو می کرد و شیشهٔ سکوت ژرف و سنگین را می شکست. حبیب که تازه از کار برگشته بود، از چاه دل آبی بالا کشید و دست و رو تازه کرد. مادرش آن طرف تر چون مجسمه یی مات و مبهوت ایستاده بود و بر سبیل عادت به هیچ چیز توجه نداشت. حبیب صدا زد: «مادر!» مادر بی خودانه جواب داد: «جان مادر!» حبیب پرسید: «امشو چه داریم؟» مادرش باز ناخودآگاه جواب داد: «جان مادر!» حبیب کنایه آمیز شکوه کرد: «مادر مه از ده می پرسم، تو از درختا جواب می تی!» مادرش حرفی نزد، انگار چیزی نشینده است. حبیب با کمی عتاب صدا زد: «مادر جان!»...