قطره اشکی که روی گونه ام سر خورد با سر انگشتم زدودم و نگاه نگرفتم مدت ها بود که این چنین به عمق چشمانم خیره نشده بود و حالا آهن ربای نگاهش به نگاهم چسبیده و قصد فرار نداشت. کمی که گذشت پلکی زد و بین لبهای به هم چسبیده اش فاصله افتاد. - چی میخوای بیتا؟
بزاق جمع شده در دهان را پر سروصدا پایین .فرستادم. من جز خودش چه میخواستم؟
- تو رو!
رنگ نگاهش عوض شد جنس نگاهش عوض شد و شهاب کم نوری سیاهی چشمانش را روشن کرد.