کتاب مجموعه داستان کوتاه از صادق هدایت

Collection of short stories by Sadeq Hedayat
کد کتاب : 129149
شابک : 978-6003245389
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 76
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 18 اردیبهشت
صادق هدایت
صادق هدایت، زاده ی 28 بهمن 1281 و درگذشته ی 19 فروردین 1330 شمسی، داستان نویس، مترجم و روشنفکر ایرانی بود.هدایت در تهران متولد شد. صادق کوچکترین پسر خانواده بود و دو برادر و دو خواهر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر از خود داشت.او دوره ی متوسطه را در دبیرستان دارالفنون آغاز کرد ولی در سال 1295 به خاطر بیماری چشم درد، مدرسه را ترک کرد و یک سال بعد، در مدرسه ی فرانسوی سن لویی به تحصیل پرداخت. اولین آشنایی هدایت با ادبیات جهان در این مدرسه رقم خورد. او به کشیش مدرسه درس فارسی می داد و کشیش هم او را با ا...
دسته بندی های کتاب مجموعه داستان کوتاه از صادق هدایت
قسمت هایی از کتاب مجموعه داستان کوتاه از صادق هدایت (لذت متن)
حاجی مراد به چابکی از سکوی دکان پایین جست. کمرچین قبای بخور خود را تکان داد. کمربند نقر ه اش را سفت کرد. دستی به ریش حنا بسته خود کشید. حسن، شاگردش را صدا زد. باهم دکان را تخته کردند. بعد از جیب فراخ خود چهار قران درآورد، داد به حسن که اظهار تشکر کرد و با گام های بلند، سوت زنان، مابین مردمی که در آمد وشد بودند، ناپدید گردید. حاجی عبای زردی که زیر بغلش زده بود، انداخت روی دوشش. به اطراف نگاهی کرد و سلانه سلانه به راه افتاد. هر قدمی که برمی داشت، کفش های نو او غژ غژ صدا می کرد. در میان راه بیشتر دکان دار ها به او سلام و تعارف می کردند و می گفتند: «حاجی سلام، حاجی احوالت چطور است؟ حاجی خدمت نمی رسیم؟… » از این حرف ها گوش حاجی پر شده بود و یک اهمیت مخصوصی به لغت حاجی می گذاشت، به خودش می بالید و با لبخند بزرگ منشی جواب سلام می گرفت. این لغت برای او حکم یک لقب را داشت، درصورتی که خودش می دانست که به مکه نرفته بود. تنها وقتی که بچه بود و پدرش مرد، مادر او مطابق وصیت پدرش خانه و همۀ دارایی آن ها را فروخت. پول و طلا کرد و بنه کن رفتند به کربلا. بعد از یکی دو سال، پول ها خرج شد و به گدایی افتادند. تنها حاجی به هزار زحمت خودش را رسانیده بود به عمویش در همدان. اتفاقا عموی او مرد و چون وارث دیگری نداشت، همۀ دارایی او رسیده بود به حاجی و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود، این لقب هم با دکان به او ارث رسیده بود. او در این شهر هیچ خویش و قومی نداشت. دو سه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربلا به گدایی افتاده بودند شده بود، اما از آن ها هیچ خبر و اثری پیدا نکرده بود.دو سال می گذشت که حاجی زن گرفته بود، ولی از طرف زن خوشبخت نبود. چندی بود که میان او و زنش پیوسته جنگ و جدال میشد. حاجی همه چیز را می توانست تحمل کند مگر زخم زبان و نیش هایی که زنش به او می زد و او هم برای این که از زنش چشم زهره بگیرد، عادت کرده بود او را اغلب می زد. گاهی هم از این کار خودش پشیمان می شد، ولی در هر صورت زود روی یکدیگر را می بوسیدند و آشتی می کردند. چیزی که بیشتر حاجی را بدخلق کرده بود این بود که هنوز بچه پیدا نکرده بود. چندین بار دوستانش به او نصیحت کرده بودند که یک زن دیگر بگیرد، اما حاجی گول خور نبود و می دانست که گرفتن زن دیگر بر بدبختی او خواهد افزود. از این رو نصیحت ها را از یک گوش می شنید از گوش دیگر به در می کرد. وانگهی زنش هنوز جوان و خوشگل بود و بعد از چند سال باهم انس گرفته بودند و خوب یا بد زندگانی را یک جوری به سر می بردند. خود حاجی هم که هنوز جوان بود، اگر خدا می خواست به آن ها بچه میداد. از این جهت حاجی مایل نبود که زنش را طلاق بدهد ولی، این عادت هم از سر او نمی افتاد، زنش را میزد و زن او هم بدتر لجبازی می کرد. به خصوص از دیشب میانۀ آن ها سخت شکرآب شده بود.