کتاب آثار نایاب صادق هدایت

Rare Works by Sadeq Hedayat
به کوشش و مقدمه ی جهانگیر هدایت
کد کتاب : 5992
شابک : 9786002293558
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 121
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1320
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 8
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب آثار نایاب صادق هدایت اثر صادق هدایت

"آثار نایاب صادق هدایت" مجموعه ای است "به کوشش و مقدمه ی جهانگیر هدایت" که توسط نشر چشمه به انتشار رسیده است. این کتاب با وجود حجم کم خود، دربرگیرنده ی گستره وسیعی از آثار "صادق هدایت" بوده و با توجه به نایاب بودن آثار این نویسنده ی بزرگ ادبیات معاصر، فرصت خوبی برای آشنایی بیشتر با نوشته هایی است که پیش از این کمتر به آن ها توجه شده است.
اولین اثری که در کتاب "آثار نایاب صادق هدایت" با آن مواجهه می شویم، "سایه مغول" است که داستان کوتاهی در باب فرهنگ و اصالت ایرانیان می باشد. "صادق هدایت" در این داستان به خشونت همسایه های ایران اشاره می کند و متن داستان بدون سانسور است. اثر بعدی مقاله ای است با عنوان "معلم اخلاق" که نویسنده آن را با نام مستعار در روزنامه مردم به چاپ رسانیده بود. مقاله ی دیگری نیز از "صادق هدایت" در این روزنامه با عنوان "سعدی آخرالزمان" خطاب به یکی از نویسندگان داستان های اروتیک و عاشقانه با نام "محمد حجازی" نوشته شده که ایضا در این مجموعه آورده شده است. داستان کوتاه بعدی، اثری است با نام "سرگذشت ماه" که در ژانر علمی تخیلی و با طنز همیشگی "صادق هدایت" به نگارش درآمده و پیش درآمدی برای داستان " حادثه عجیب در منظومه شمسی" می باشد.
از دیگر مقاله های گردآوری شده در کتاب "آثار نایاب صادق هدایت" می توان به "چگونه شاعر و نویسنده نشدم؟"، "مسلک علی بابا"، "جادوگری در ایران" و "بلبل سرگشته" اشاره کرد. علاوه بر این نقدها و یادداشت های متنوعی نیز از این نویسنده ی شهیر برای آثار دیگر هنرمندان به جا مانده که "نقد بازرس اثر گوگول"، نقد فیلم "ملانصرالدین در بخارا"، یادداشت هایی برای "بهشت دوزخ معری" و ترجمه ی "فرق الشیعه" از جمله ی آن ها می باشد. از دیگر آثار موجود در کتاب "آثار نایاب صادق هدایت" می توان "بازمانده ی قضیه ی فرشته ی زیردریایی"، "ضحاک و فریدون"، "بوعلی و استاد"، "عاق والدین" و "شرط بندی" را نام برد.

کتاب آثار نایاب صادق هدایت

صادق هدایت
صادق هدایت، زاده ی 28 بهمن 1281 و درگذشته ی 19 فروردین 1330 شمسی، داستان نویس، مترجم و روشنفکر ایرانی بود.هدایت در تهران متولد شد. صادق کوچکترین پسر خانواده بود و دو برادر و دو خواهر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر از خود داشت.او دوره ی متوسطه را در دبیرستان دارالفنون آغاز کرد ولی در سال 1295 به خاطر بیماری چشم درد، مدرسه را ترک کرد و یک سال بعد، در مدرسه ی فرانسوی سن لویی به تحصیل پرداخت. اولین آشنایی هدایت با ادبیات جهان در این مدرسه رقم خورد. او به کشیش مدرسه درس فارسی می داد و کشیش هم او را با ا...
قسمت هایی از کتاب آثار نایاب صادق هدایت (لذت متن)
خنجرش را از غلاف بیرون کشید. روی تیغه ی آن به خط پهلوی اسم او حک شده بود. پدرش را با چهره ی رنگ پریده، ریش سیاه به یاد آورد که روی تخت افتاده بود و دو تا شمع بالای سر او روی میز می سوخت. او و برادرش گریه کنان کنار تخت رفتند، به آن ها خیره خیره نگاه کرد. بعد مثل اینکه کوشش فوق العاده کرده باشد نیمه تنه بلند شد و گفت: «چرا گریه می کنید؟ گریه مال زن ها است. افسوس که من توی رختخواب می میرم!... تنها آرزویم این بود که در راه آب و خاکم در راه ایران جان بدهم... ولی چشم امید آیندگان به شماست.» نیاکان ما با خون دل برای آزادی خودشان می کوشیدند تنها آرزویی که دارم این است که تا زنده هستید، تا جان دارید، نگذارید که ایران زمین به دست بیگانه بیفتد... خاک ایران را بپرستید... بعد رو کرد به او و گفت: «این خنجر را از کمر من بازکن و به یادگار نگه دار...» همین خنجر که سال ها به کمر او بود و با آن انتقام خودش را کشیده بود. سرش را تکان داد، خواست با نوک خنجر پارچه ی روی زخم بازویش را پاره کند، ولی همین که آن را تکان داد، چه درد جان گدازی! چه سوزش دل خراشی! نه، نمی توانست تاب بیاورد. از شستشوی آن چشم پوشید، بعد دست چیش را در آب شست، یک مشت به رویش زد و یک مشت هم نوشید. دست کرد از جیبش مشتی میوه جنگلی بیرون آورد. این میوه ها را از قدیم می شناخت. نوکر پیرشان اسفندیار که او را یا برادر کوچکش به گردش می برد و همیشه از جهانگردی های خودش و از مردمان پیشین گفتگو می کرد، یک روز برایشان از همین میوه ها آورد آن که مانند ازگیل شیرین مزه و گس بود اسمش «کنس» بود و آن یکی که سرخ، گرد و ترش بود «ولیک» می گفتند. ولی مادرش که این میوه ها را دست آن ها دید گرفت و گفت: «این ها خوراکی نیست. دلتان درد می گیرد.» برادرش که دوباره آن ها را از توی جوی برداشت و گاز می زد. مادرش پشت دست او زد... ولی پنج روز بود که شاهرخ با همین میوه ها زندگی می کرد. دل درد نگرفته بود!...