کتاب سرباز پیسفول

Private Peaceful
  • 24,000 تومان
  • تمام شد ، اما میاریمش 😏
  • انتشارات: او او
کد کتاب : 12928
مترجم : ستاره پورعبداله
شابک : 978-6005810639
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 126
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 2003
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی بلو پیتر 2008

برنده ی جایزه ی کتاب کالیفرنیا سال 2008

معرفی کتاب سرباز پیسفول اثر مایکل مرپورگو

بعضی وقت ها که از آن همه شیطنت کردن خسته می شدیم در قسمت کم عمق نهر دراز می کشیدیم و حرف می زدیم و اجازه می دادیم که رودخانه موج های کوچکش را از روی ما عبور دهد. یک بار مولی به ما گفت که دلش می خواهد همان جا و در همان زمان بمیرد. گفت نمی خواهد فردایی بیاید. چرا که هیچ فردایی به قشنگی امروز نخواهد بود.

کتاب سرباز پیسفول

مایکل مرپورگو
سر مایکل اندرو بریج مورپورگو، (متولد پل مایکل اندرو؛ در تاریخ 5 اکتبر 1943) نویسنده کتاب، شاعر، نمایشنامه نویس و سلبریتی انگلیسی است که به خاطر رمان های کودکانی چون جنگ اسب (1982) شهرت دارد. کار او به دلیل "داستان گویی جادویی" ذکر شده است، برای تکرار مضامین مانند پیروزی یک شخص خارجی یا بقا، برای روابط شخصیت ها با طبیعت، و برای تنظیمات واضح مانند سواحل کورنیا یا جنگ جهانی اول مورپورگو سومین کودک، برنده جایزه، از سال 2003 تا 2005 شد.
قسمت هایی از کتاب سرباز پیسفول (لذت متن)
صدای چارلی را می شنوم. چشم های پر از اشکم را دیده و می داند که ترسیده ام. چارلی همیشه همه چیز را می داند. او سه سال از من بزرگ تر است، در نتیجه همه کاری کرده و از همه چیز باخبر است. تازه، قوی هم هست و در کول کردن مهارت خاصی دارد. این را که می گوید روی کولش می پرم و محکم خودم را به او گره می زنم. سعی می کنم که با چشم های بسته جوری گریه کنم که صدای زارزار گریه کردنم به گوش دنیا نرسد. ولی هر کار می کنم نمی توانم جلوی گریه هایم را بگیرم. چون می دانم که امروز صبح -برخلاف تعریف هایی که مادر می کرد- قرار نیست هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیزی بیفتد. بلکه همه چیز درست برعکس، می تواند پایان شروع من باشد. همان طور که دست هایم را دور گردن گرد چارلی حلقه زده ام به آخرین لحظات آزادی ام فکر می کنم و مطمئنم عصر که به خانه برمی گردم، دیگر آن انسان قبلی نیستم. تا چشم هایم را باز می کنم، نگاهم به کلاغی مرده می افتد که با منقار باز از نرده ها آویزان است. به نظر می رسد یک نفر، درست وقتی که کلاغ شروع به آواز خواندن کرده، تیر خلاص را به حنجره اش خوابانده، و صدای خشنش آرام آرام خاموش شده. جسدش در حال تاب خوردن است و پرهایش بی توجه به مرگ هنوز باد را جذب وجودشان می کنند. دوستان و خانواده اش، بین شاخ و برگ درختان نارون، درست بالای سر ما، قارقار خشم ناک و سوگوارشان را سر داده اند، ولی من دلم هیچ به حال کلاغ نمی سوزد. شاید همان کلاغی بود که به لانه ی سینه سرخ من حمله کرد و تخم هایش را دزدید. پنج جوجه آینده ام. وقتی آن ها را لمس می کردم گرم و زنده بودند. درست به یاد دارم! دانه دانه شان را از لانه بیرون می بردم و بر پهنای کف دستم مثل یک مادر از آن ها مراقبت می کردم. راستش ته دلم می خواستم آن ها را روی قوطی حلبی بگذارم و مثل چارلی با تیرکمان بزنم و بترکانم.