کتاب چقدر در تاریکی بالا می رویم

How High We Go in the Dark
کد کتاب : 133409
مترجم :
شابک : 978-6001828614
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 352
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2022
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 18 اردیبهشت
سکویا ناگاماتسو
سکویا ناگاماتسو رمان نویس، نویسنده داستان کوتاه و استاد آمریکایی است.ناگاماتسو مدرک لیسانس هنر در انسان شناسی از کالج گرینل و مدرک کارشناسی ارشد هنرهای زیبا در نویسندگی خلاق از دانشگاه ایلینوی جنوبی دریافت کرد.ناگاماتسو در اوآهو و سانفرانسیسکو بزرگ شد و در مدرسه Pinewood، یک دبیرستان خصوصی در لوس آلتوس هیلز، تحصیل کرد، جایی که او عشق خود را به نوشتن خلاق نسبت می دهد.او در حال حاضر در مینیاپولیس، مینه سوتا به همراه همسرش، کول ناگاماتسو، گربه‌شان، کالاهیرا، یک سگ فنریس و یک سگ روباتیک سونی...
قسمت هایی از کتاب چقدر در تاریکی بالا می رویم (لذت متن)
تازگی‌ها مدام به زمان‌هایی که سرتاپای اعضای گروه آغشته به گل و آب بود، به آن اتاق تمیز سرهم‌بندی‌شده و ماسک‌هایی که فیلترهای آن‌ها نیاز به تعویض داشت، فکر می‌کنم. به نظر من تصمیم دیو در مورد تزریق ویروس به یک موش، یکی از بدنام‌ترین ناقلان بیماری در تاریخ، اشتباه بود. گفته‌اند که هر چیز غیرعادی را گزارش دهیم، قرنطینه باید تمدید شود و هردو هفته باید منتظر محموله تدارکات باشیم. گفته‌اند در صورت نیاز تیم‌های پزشکی مقابله با خطرات زیستی به اینجا اعزام خواهند شد. هرشب حین تماس تصویری با خانواده‌ام به خواب می‌روم. همیشه وقتی بیدار می‌شوم انتظار دارم یک جای کار بلنگد - تب، خشکی گردن یا التهاب پوست. توی آینه سانت به سانت بدنم را وارسی می‌کنم. همه ما منتظر همه‌چیز و هیچ‌چیز هستیم. رویای برگشتن به خانه و به‌آغوش‌کشیدن خانواده‌ام را می‌بینم. در دنیای واقعی، مردم خودشان را با بی‌اطلاعی، سیاست و اعتقاداتشان تسلی می‌دهند اما اینجا در میان این گنبدها فقط اعداد و ارقام هستند که اهمیت دارند. یولیا بی‌خیال دویدن شد و پرتره اعضای تیم را هم نیمه‌کاره رها کرد. یکسره به خودمان می‌گوییم که کارمان را تمام می‌کنیم و به خانه برمی‌گردیم. بعضی روزها خودم هم این حرف را باور می‌کنم. لباس‌های زمستانی دخترم را می‌پوشم، دوگو را برمی‌دارم و وارد توندرا می‌شوم. کلارا را زیر شفق قطبی در کنار خودم تجسم می‌کنم. سوار ماشین‌های همه‌جارو نمی‌شوم. پیاده راه می‌افتم و خودم را به لبه‌ی دهانه می‌رسانم. پیش خودم تصور می‌کنم که مجسمه، آن ویروس و تمام چیزهای دیگری را که یخ از ما پنهان کرده بود، می‌مکد و شکم سنگی‌اش از تمام چیزهایی که می‌توانند به ما آسیب برسانند، پر می‌شود. به دخترم می‌گویم دوستش دارم و دوگو را توی دهانه می‌اندازم. منتظرم تا زمین تمام آن چیزهای دفن‌نشده را بازپس بگیرد. پیاده به پایگاه برمی‌گردم. به سختی می‌توانم نفس بکشم.