...بابابزرگ هم زمان که تکونم می داد غرولند کنان می گفت :««ای وای از تو دختر!پاشو،پاشو نماز صبحت قضا شد.»» بیدار شدم و در حالی که حسابی خواب آلود بودم گفتم :««باشه بابابزرگ، پا شدم.»» ««کجا؟هنوز که رو تختی،پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن، وضو بگیر و سجاده ت را...»» بقیه حرفش را از بر بودم،پس با حرص از روی تختم بلند می شم، حرفش رو قطع می کنم و چیزی رو که می خواست بگه خودم ادامه می دم : ««سجاده ام رو می یارم،پهنش می کنم،چادر سفید گلدارم رو سر می کنم و ...