کتاب امپراطور هراس

When the Emperor was Divine
کد کتاب : 1600
مترجم :
شابک : 978-600-6687-95-7
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 120
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 2002
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

برنده جایزه الکس

معرفی کتاب امپراطور هراس اثر جولی اتسوکا

کتاب امپراطور هراس، رمانی نوشته ی جولی اتسوکا است که نخستین بار در سال 2002 وارد بازار نشر شد. این رمان خواندنی از اتسوکا، تصویری منحصر به فرد از کمپ های اسارت ژاپنی ها خلق می کند. اتسوکا با دقت و مهارتی تحسین برانگیز از داستان یک خانواده استفاده می کند تا نابودیِ جسمی و روحیِ نسلی از افراد ژاپنی-آمریکایی را به تصویر بکشد. در هر یک از پنج فصل این کتاب که از نقطه نظری متفاوت روایت می شوند، داستانی جذاب و تأثیرگذار انتظار مخاطبین را می کشد: زنی نامه ای دریافت می کند مبنی بر این که هر چه زودتر باید خانه ی خود را ترک نماید؛ دختر این زن باید مسیری طولانی را با قطار برای رسیدن به کمپ طی کند؛ پسر او در کمپی در بیابان اسیر است و اتفاقات تکان دهنده ی دیگر. کتاب امپراطور هراس، تصویری به یاد ماندنی از خانواده ای در زمان جنگ، و درسی مهم برای زمانه ی کنونی ماست.

کتاب امپراطور هراس

جولی اتسوکا
جولی اتسوکا، نویسنده ای ژاپنی-آمریکایی است که بیشتر برای رمان های داستانی-تاریخی اش در رابطه با ژاپنی-آمریکایی ها و جلب توجه عموم مردم به رنج ها و مصیبت های این افراد در خلال جنگ جهانی دوم، شناخته شده است. با توجه به پیش زمینه اش به عنوان یک نقاش، اتسوکا با دقت به جزئیات و توصیف های فوق العاده اش، برای خواننده، تصویری شفاف از موقعیت های مختلف در سراسر رمان های خود ایجاد می کند.
نکوداشت های کتاب امپراطور هراس
Precise but poetic... resonant and beautifully nuanced.
صریح اما شاعرانه... طنین انداز و به شکل زیبایی پرظرافت.
The New York Times Book Review

With a clear, elegant prose.
با نثری واضح و شکوهمند.
Library Journal Library Journal

Exceptional.
استثنایی.
The New Yorker

قسمت هایی از کتاب امپراطور هراس (لذت متن)
در رویاهایش همیشه یک در چوبی زیبا وجود داشت. اندازه ی این در خیلی کوچک بود. اندازه ی یک بالش یا یک کتاب دایره المعارف. پشت این در چوبی زیبا، در دیگری بود و پشت در دوم، تصویر امپراطور بود. هیچ کس اجازه ی دیدن آن را نداشت. چون امپراطور مقدس بود. او رب النوع بود. به چشم هایش نمی شد نگاه کرد. پسر در رویاهایش می دید، در اول را باز کرده و دستش روی دستگیره ی در دوم است. مطمئن بود به محض باز کردن در، او را می بیند.

چون مردی که مقابل ما ایستاده بود، پدرمان نبود. کسی دیگر بود، غریبه ای که به جای پدرمان فرستاده بودند. به مادرمان گفتیم این پدرمان نیست، نیست، اما به نظر می رسید که مادرمان دیگر صدایمان را نمی شنید.

نمی دانستیم. نمی خواستیم که بدانیم. هیچ وقت نپرسیدیم. تمام کاری که می خواستیم انجام دهیم، حالا که به دنیا بازگشته بودیم، فراموش کردن بود.