مارکس در پروژهٔ فکری خود کوشیده به فهمی دیالکتیکی از سیر حرکت اقتصادی جامعهٔ مدرن دست یابد. او در مسیر فهم اقتصاد جامعهٔ مدرن قانونمندیهایی را کشف کرده که بر اقتصاد سیاسی جامعهٔ سرمایهداری حکمفرماست. اساسیترین پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که «سرنوشت این قوانین چیست؟» آیا مارکس نیز همچون گالیله و نیوتن به وجود روابطی علّی و معلولی در اقتصاد سیاسی جامعهٔ سرمایهداری پی برده است؟ آیا او نیز به این نتیجه رسیده که مبنای ایجابی آن روابط، قانونهای عام اقتصاد سیاسی جامعهٔ سرمایهداری است و قانونمندیهای این قلمرو نیز مانند قانونمندیهای علوم طبیعی واجد خصلتی ضروریاند؟ آیا تلقی جبرگرایانه از اندیشهٔ مارکس درست است؟ و با فرض چنین تفسیری، نقش آزادی و ارادهٔ آدمی را چگونه میتوان تبیین کرد؟ پاسخ به این پرسشها مستلزم بررسی تبیین مارکس از مقولات تصادف و اتفاق در آثارش، از رسالهٔ دکتری گرفته تا آثار دوران پختگی، است. باید نقش اتفاق را در نگاه مارکس به سازوکار عالم دریافت و مخالفت او را با هرگونه طرح غایتشناختی در باب عالم فهم کرد.