نگاه هر دو نفر مان به هم قفل شد. چشم های درشت و قهوه ای اش بیش از اندازه شفاف بود. لبخندش هم بگی نگی به دلم نشست. صورت خسته ولی مهربانش مثل یک تابلوی ایست دور از دسترس بود. من هم عاشق سرکشی... دستم بی اختیار از عقلم به سمت صورتش رفت، روی آن چند تار مویی که بیرون از مقنعه اش خیس و فر خورده بود. انگار جاذبه داشت و من را به سمت خودش می کشید. پیشروی آرام و محتاط دستم را دید، چشم بست و نفسش را روی انگشتانم ریخت. موهایش را از جلوی چشمانش کنار زدم. جادو شده بودیم. هر دو با چشم های سرخ و تب دارش نگاهم کرد. سرم را جلو بردم و کنار صورتش از حرکت ایستادم.
چشم هایش مثل دو ستاره توی آسمان می درخشید. به سختی خودخوری کردم. با خودم جنگیدم تا مبادا بینی ام را میان موهایش فرو ببرم. عطر وسوسه کننده ای از آن ها بلند می شد.