چشمهای "لونا" از هنگام تولد نزدیکبین است و اکنون لونا ناچار است از عینک استفاده کند. اما او عینک زدن را دوست ندارد و از عینکش متنفر است. تا این که پدرش برای او توضیح میدهد که به جز عینک، چیزهای دیگری از جمله شخصیت جذاب و دوستداشتنیاش او را از دیگران متمایز میکند. لونا با این توضیحات احساس خوشبختی میکند. در این داستان ضمن تایید و مطرح شدن غم و ناراحتی کودکان به خاطر اجبار به عینک زدن، تلاش میشود اعتماد به نفس آنها بازسازی شود و دریابند که عینک زدن چیزی عادی و پیش پا افتاده است. کودکانی که این کتاب را میخوانند، همراه با قهرمان داستان و ماجراهایی که برایش پیش میآید، میخندند و در عین حال همانند لونا میآموزند که چه با عینک و چه بیعینک، شایستگیهای فراوانی در وجودشان هست.