تخیل ما، کاخهایش را با مصالحی میسازد که از جهان تجربه به دست آوردهایم. هر آنچه دیدهایم، شنیدهایم یا لمس کردهایم، خشتهای جام این بنا هستند. به همین دلیل، مرزهای تخیل ما چیزی جز مرزهای تجربهمان نیست. بیایید این مرزها را بیازماییم. موجودی را تصور کنید که بر بازوانش پوستی نازک کشیده شده. پردههایی که او را در گرگومیش هوا به پرواز درمیآورند تا حشرات را در آسمان شکار کند؛ موجودی که جهان را نه با چشمان کمسویش، که با پژواک فریادهایش میبیند، و نقشه دنیای اطرافش را با امواج صوتی ترسیم میکند. روزها را نیز وارونه از سقف اتاق زیرشیروانی آویزان به خواب میرود. من میتوانم خودم را در این تصویر جای دهم، بال زدن در تاریکی، حس کردن جریان هوا و آویزان ماندن. اما این تخیل، تنها به من میگوید که اگر من جای خفاش بودم چه حسی داشتم، این پاسخ آن پرسش بنیادین نیست. پرسش اصلی این است: خفاش بودن برای خود خفاش چگونه است؟