«همان طور روی آن صندلی چوبی نشسته بودم و به او نگاه می کردم..گفتم خورشید فقط روی رگ دستت می دود و شاید اگر نوری می تابید خواب بد نمی دیدی..ذهنم می دوید. چه می گفتم.. تو گوشواره یی به گوش داشتی و گوشواره ات هر آن بیشتر شکل مرگ می شد و تو به مردنت نزدیک تر می شدی.. زندگی پشت پرده قایم شده بود. سایه ی چشمان خالی شب روی میز افتاد و شکست..»