از استخوان های برجسته ی گونه هایش پیدا بود که مرگ قربانی تازه ای پیدا کرده بود اما این فکر در مغز من به هیچ وجه جا نمی گرفت. چطور می شود که خسرو بمیرد؟ چطور من باور کنم؟ چقدر امید داشت. یک مرتبه فکر مرگ به شکل مهیبی در نظر من مجسم شد، بالاخره سل فقط وسیله ای است. ممکن است که خسرو در کوچه راه برود و آجری او را بکشد. این فکر زننده است. بدنم لرزید، خسرو به این جوانی با این همه فکر، با این همه امید، خسرو با این احساسات لطیف باید بمیرد.
حالا نه پدر و نه مادر، او را مجبور نمی کردند. هیچکس او را مجبور نمی کرد. اما یک دیو منحوس مندرس مهیب، پول، جامعه، محیط، او را مجبور می کرد که برود خودش را بفروشد. برای یک عمر بفروشد. برای این که بتواند فقط زندگی کند.
خود او نمی دانست راه زندگی اش چیست. دریا را، طوفان را دوست داشت، اما در ساحل هم آرامشی بود.