کتاب عشق و ژلاتو

Love & Gelato
کد کتاب : 19297
مترجم : مینا عابدی
شابک : 978-6004610506
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 336
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : ---

نامزد جایزه کتاب نوجوانان رود آیلند سال 2018

نامزد جایزه بهترین کتاب نوجوانان گودریدز سال 2016

معرفی کتاب عشق و ژلاتو اثر جنا اوانس ولچ

لینا تابستان خود را در توسکانی می گذراند ، اما این مکان دیگر حال و هوای آفتاب معروف و منظره افسانه ای ایتالیا را ندارد. او فقط آنجاست زیرا آرزوی مرگ مادرش این بود که او پدرش را بشناسد. اما چه جور پدری که شانزده سال نیست؟ تمام کاری که لینا می خواهد انجام دهد بازگشت به خانه است.

شما داستان را از جایی آغاز خواهید کرد که ناگهان لینا شخصیت ماجراجو و اصلی این نمایش در حال کشف یک دنیای جادویی از عاشقانه ها و دنیای مرموز و مخفی پنهانی است.
دنیایی که به لینا کمک می کند تا قدم های مادرش را دنبال کند و رازی را که برای مدت طولانی نگه داشته شده است ، کشف کند. این یک راز است که همه چیزهایی را که لینا درباره مادرش ، پدرش - و حتی خودش می دانست تغییر خواهد داد.

این خلاصه ای از داستانی جذاب است که تحت عنوان کتاب «عشق و ژلاتو» توسط مینا عابدی به فارسی برگردانده شده است. این کتاب در سال 2016 میلادی برای اولین بار به چاپ رسیده و در سال 1398 توسط نشر کتاب کوله پشتی در ایران انتشار داده شده است.

کتاب عشق و ژلاتو

جنا اوانس ولچ
جینا اوانس ولچ نوعی کودک کتاب خوان سیری ناپذیر بود که چاره ای جز بزرگ شدن برای نویسندگی نداشت. او نویسنده پرفروش ترین کتاب نیویورک تایمز از LOVE & GELATO و LOVE & LUCK است. او به همراه همسر و دو فرزند خردسالش در سالت لیک سیتی، یوتا زندگی می کند.
قسمت هایی از کتاب عشق و ژلاتو (لذت متن)
فقط اینکه، هویت واقعی هاوارد چیزی بود که مادرم حداقل باید اشارهای به آن می کرد. هاوارد در صندوق را بست و من صاف نشستم و کمی توی کوله پشتی ام سرک کشیدم تا چند ثانیهٔ دیگر برای خودم وقت بخرم. لینا، فکر کن. تو توی یه کشور غریب، تنهایی. یه غول واقعی به عنوان پدرت پا گذاشته توی زندگی ت و خونهٔ جدیدت می تونه محل فیلم برداری یه فیلم آخرالزمان زامبی باشه! یه کاری بکن. اما چه کاری؟ به جز قاپیدن کلید ماشین از هاوارد، هیچ راهی برای نرفتن به داخل آن خانه به ذهنم نمی رسید. درنهایت، کمربندم را باز کردم و دنبال او به طرف در ورودی رفتم.

برگشت و به من نگاه کرد؛ اما نه به چشم هایم. میدونم... و یادآوری همه اتفاق هایی که توی یک سال اخیر برات افتاده، آخرین چیزیه که بهش نیاز داری... ولی من فکر می کنم کم کم از اینجا خوشت میاد. خیلی آرومه و تاریخچه جالبی داره. مادرت عاشقش بود... بعداز چیزی حدود هفده سال زندگی کردن توی اینجا، نمیتونم به جای دیگه ای برای زندگی کردن فکر کنم.»

موقع شستن دست هایم، نگاهم به صورتم توی آینه افتاد و آه کشیدم. قیافه ام مثل کسی بود که از میان سه دوره زمانی مختلف گذشته است؛ که انصافا هم همین طور بود. پوست همیشه برنزه ام، زرد و رنگ پریده و دایره های تیرهای زیر چشم هایم بود... و موهایم؛ که بالاخره راهی برای سرپیچی از قوانین فیزیک پیدا کرده بودند. آبی به دست هایم زدم و سعی کردم موهایم را با آنها مرتب کنم؛ اما انگار بدتر شد. درنهایت بی خیالشان شدم. چی میشد اگر مثل یک جوجه تیغی بودم