ما پنج نفر بودیم. همه با هم، عصر جمعه ی آخر دی ماه، از زندان گنبد ازاد شدیم. ولی فقط نیم ساعت بعد از آزادی، فقط من زنده مانده بودم. از زندان پیاده راه افتاده بودیم سمت شهر. جاده ی زندان اختصاصی نبود ولی هیچ ماشینی از آن ازراف رد نمی شد. من دورتر از بقیه توی علف ها راه می رفتم و...
باسلام ،،، مجموعه داستانی حاوی هشت قصه کوتاه ،، نخستین داستانش همین نام کتاب است که واقعاً عالی نوشته شده ،،، نمیدونم چرا مرا یاد کتاب درخشان یوزپلنگانی که با من دویده اند ،، میاندازد ،،، جناب علی صالحی رمانی در دست چاپ دارند که من بی صبرانه منتظر خواندن آن هستم ،،، دست مریزاد خدمت این مرد نویسنده ،،، پاینده باشید ،، ارادتمندشما علیرضا.