ساعت یادم نیست... تو یادنه؟ فکر کنم شبه. حالم خوبه. فقط فریبا نیومده. دو روزه نیومده. هیچ کدوم از پرستارا شکلش نیستن. شکل آب نباته. از سرپرستار می پرسم. میگه نمی دونم کی میاد. بجاش عبدالله میاد تو اتاقم. خنده داره نه؟ به خودم می گم خوب باش اشکالی نداره. قرص ها رو می ریزه کف دستم. سفید و آبی کم رنگ و نصفه صورتی. می گه بخور. بد می گه. عصبانی. بابا محمد هم همیشه همین طوری حرف می زد. آب نمی ده. توی دستشه نمی ده. توی دلم بهش می گم چکش. به خودم می گم عصبانی نشو. فری سکدست هم توی مکانیکی این طوری بود. داد می زد و...
سلام.... به به ! مجموعه ای هشت داستانی ،، همه عالی ،، نمیدونم چرا یاد کتاب تحسین شده ( یوزپلنگانی که بامن دویده اند ) افتادم... حاشیه نرفتن وقصه تعریف کردن سهل وممتنع است ! که قلم این نویسنده با دانش بخوبی از آن استفاده کرده و اصطلاحاً آجر خالی نمیکند ! یعنی حاشیه نمیرود و استان را بدون لکنت بما میگوید ،، پس دمش گرم ! ارادتمند ودوستدارتان علیرضا معتمدی.