گوشه دیوار یک باغ قشنگ، یک گل آفتابگردان روییده بود که شیفته آفتاب بود، اما دیوار بلند باغ نمی گذاشت که خورشید بر او بتابد. پروانه های رنگارنگ و زنبورهای طلایی همین که او را می دیدند، راه خود را کج کرده و دور می شدند. گل از خیلی ها پرسید که چگونه از نور خورشید و تماشای آن بهره مند شود، اما هیچ کدام به او پاسخ درستی ندادند، جز یک پرنده که برای گل آفتابگردان راز رسیدن به آرزویش را بیان کرد. از آن به بعد، زندگی گل آفتابگردان، همچون کتاب که پر از تصاویر شاد و زیباست، سرشار از نور و شادی شد.
سلام من ازاین کتاب داستا ن خوشم امد خیلی قشنگ هست عالی متشکرم واز نویسنده اش وتصویرگرش خیلی ممنونم ازاین داستانه تون 😍😘