کتاب دو رکاب و چهار پا

Do rekab-o Chahar pa
کد کتاب : 35106
شابک : 978-0240328317
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 96
سال انتشار شمسی : 1398
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 8
زودترین زمان ارسال : 26 مهر
محمد حمزه زاده
محمد حمزه‌زاده، متولد سال 1348 تهران، از هفده سالگي نوشتن براي مجلات را آغاز کرد و در بيست و دو سالگي اولين کتاب خود را که مجموعه قصه‌اي براي نوجوانان بود به چاپ رساند. از بيست و چهار سالگي سردبير مجلات رشد کودک و نوآموز و دانش آموز وزارت آموزش و پرورش شد.در ادامه فعاليت در مجلات رشد، چهار سال معاون هنري دفتر انتشارات كمك آموزشي بود. وي كه فارغ التحصيل كارشناسي كارگرداني سينماست، کار در حوزه هنري را با همکاري با دفتر ادبيات و هنر مقاومت شروع کرد. سپس وارد مجله سوره نوجوانان شد و چند...
قسمت هایی از کتاب دو رکاب و چهار پا (لذت متن)
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند. او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی را بپیماید . به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید. پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست . پیرمرد گرسنه به نظر می رسید.پسرک هم احساس گرسنگی می کرد . پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد . پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند . آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند . وقتی هوا تاریک شد پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد . چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت . پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد . وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش با نگرانی از او پرسید : تا این وقت شب کجا بودی ؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید . جواب داد : پیش خدا ! پیرمرد هم به خانه اش رفت . همسر پیرش با تعجب پرسید : چرا این قدر خوشحالی ؟ پیرمرد جواب داد : امروز بهترین روز عمرم بود . من امروز در پارک با خدا غذا خوردم.