کتاب بیسه

Biseh
کد کتاب : 37695
شابک : 978-6226712330
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 312
سال انتشار شمسی : 1399
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب بیسه اثر نائله یوسفی

«بیسه» رمانی نوشته‌ی نائله یوسفی است که داستان آن در روستایی به همین نام می‌گذرد. داستان «بیسه» در دهه‌ی 1320 شمسی روایت می‌شود و رمان بیشتر مضمونی اجتماعی و اقتصادی دارد. با این‌حال نویسنده در پی بازگویی تاریخ ایران نیست. در این رمان دغدغه و تمرکز نائله یوسفی به‌عنوان نویسنده‌ی اثر، بر روی رفتار شخصیت‌ها و منفعت‌طلبی مردم روستا است که هرکس به فکر بالا کشیدن خود به هر شیوه‌ای است. یکی از منفعت‌طلب‌های روستا کدخدای ده است که راه را برای قاچاقچی‌ها باز گذاشته و در خانه‌اش به آن‌ها پناه داده است. دوستی او با قاچاقچیان در ازای دریافت مواد مخدر از آن‌ها است. «بیسه» همچنین به نوجوانانی می پردازد که در میان مردم منفعت‌طلب روستا آینده خود را در جنوب تباه می‌بینند و هر کدام به سرگردانی و پریشانی دچار هستند.
در بخشی از متن رمان «بیسه» آمده: «وقتی درازو بیرون آمد، چشم‌هایش از شدت گریه گل سرخ انداخته بود. شکسته شده و دور لب‌هایش چروک افتاده و خط پیشانی‌اش عمیق شده بود. یک‌راست از پشت غسالخانه به خزینه رفت. با شلوار خونین به آب پرید و چند دقیقه زیر آب ماند. می‌خواست که از آب بالا نیاید. اندیشۀ مرگ به جانش افتاده بود.» بخش دیگری از کتاب: «ناخدا در اتاقک تنوری خرما را در نان داغی که بوی مایۀ ورآمده از آن برمی‌خاست لقمه کرد و با یک نفس قورت داد. سلوا چای را در لیوان ریخت و نعلبکی را روی آن قرار داد و مشغول تنورزنی شد. ناخدا رخشنده را در سراب داغی دید که از تنور برمی‌خاست و شعله‌ور بود. پستان‌هاش چون نار به تنش می‌درخشید. تازه زاییده بود و شرشر شیر بر نوک سینه‌اش آبشار بود. ناخدا دست برد و نزدیک‌تر شد. کورسو شده بود و هرچه پنجه می‌انداخت سراب محو می‌شد. همان ‌طور که لقمه در دهان داشت و بزاقش خشکیده بود، احساس خفگی می‌کرد. سلوا گفت: «بوا داری توی کوره می‌افتی، برو عقب! چه ت شده؟ چای را دنبالش بده، نفس بگیری». ناخدا به خود آمد و عقب کشید.»

کتاب بیسه

نائله یوسفی
نائله یوسفی متولد سال 1371 از روستای بیسه توابع شهرستان بستک است. او از سال 1393 کارش را با مطبوعات هرمزگان و تهران در زمینه ی شعر و داستان شروع کرد.
قسمت هایی از کتاب بیسه (لذت متن)
وقتی درازو بیرون آمد، چشم هایش از شدت گریه گل سرخ انداخته بود. شکسته شده و دور لب هایش چروک افتاده و خط پیشانی اش عمیق شده بود. یک راست از پشت غسالخانه به خزینه رفت. با شلوار خونین به آب پرید و چند دقیقه زیر آب ماند. می خواست که از آب بالا نیاید. اندیشۀ مرگ به جانش افتاده بود. برگشتن به خانۀ ناخدا برایش سخت بود، به خانۀ خودش هم.