ای کاش نفسم بند نمی آمد؛ زبانم به لکنت نمی افتاد؛ و یک سر می باریدم؛ روز و شب و مجالی می ماند؛ تا دمی سیاه سربرآرد در آنی؛ پذیرنده ی این همه ی من می شستمش می بردمش و خاکش می کردم؛ که در او درغلتم ای کاش خاک پذیرنده بوده؛ کاشکی سر سازگاری داشت تا من باران؛ در شب مردادی؛ در شبی که آسمان خاکستری سرخ می زد ببارم؛ ببارم؛ بر سر این شهر یک میلیارد رویا؛ ببارم تا بی نهایت؛ تا انتهای زمین؛ تا انتهای زمان؛ تا انتهای زمین؛ تا انتهای زمان؛ تا انتهای انتها...
سلام ،،، داستانی شسته رفته ،، حاشیه نمیرود وقصه اش را بدون لکنت والبته بسیار ماهرانه تعریف میکند ،، در روزگاری که داستان گفتن سخت شده و اکثر کارها در تعریف قصه ای سرراست وا میمانند ! این کتاب حجیم ، لحظه ای رهایتان نمیکند ،، داستانش را بسیار ساده اما جذاب پیش میبرد ،، جناب بارسقیان نشان میدهد که چنته اش پراست ،، در آینده بسیار بیشتر از این نویسنده خوش ذوق خواهیم شنید ،،، ارادتمندشما علیرضا معتمدی .