بچه ها را دوست داشتم و گه گاه برایشان می نوشتم. بیشتر برای این که آنها را از رنج هایی که بزرگ ترها می برند، آگاه کنم. ولی چرا به این کار علاقه داشتم، چرا باید چشم و گوش بچه ها را این قدر زود با جور و ستم دنیا آشنا می کردم؟ بی خیالی و نادانی نعمت بزرگی است! بچه ها می خندیدند و خنده هایشان از ته دل بود. دنیای آنها سرشار از شیرینی و شادی بود، نهایت آرزویشان به چیزی می رسید که به راحتی می شد برآورده اش کرد. حالا می فهمم که باید برایشان از توپ و بستنی و چغاله بادام می نوشتم تا روزگار کودکانه شان هرچه طولانی تر شود.