کتاب کاش چیزی نمی ماند جز لحظات شیرین

Et que ne durent que les moments doux
کد کتاب : 53924
مترجم :
شابک : 978-6220437086
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 303
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2020
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 21 آبان

فقط لحظه های دلپذیر ماندگارند
Et que ne durent que les moments doux
کد کتاب : 54139
مترجم :
شابک : 978-6002537768
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 392
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2020
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 21 آبان

معرفی کتاب کاش چیزی نمی ماند جز لحظات شیرین اثر ویرژینی گریمالدی

کاش چیزی نمی‌ماند جز لحظات شیرین ماجرای زنی است که دخترش را پیش از موعد به دنیا می‌آورد. بچه بسیار کوچک است و نیازمند مراقبت در بیمارستان، اما از همان ابتدا جای خاص خودش را پیدا می‌کند. زمان می‌گذرد و او این بار شاهد رفتن فرزندانش از آشیانه خانوادگی است.

بار اول باید یاد می‌گیرد مادری تمام وقت شود، بار دوم باید بازنشستگی از مادر بودن را بیاموزد. او در فضایی خالی و تنهایی غریبی را تجربه می‌کند که فقط خاطرات را زنده می‌کند. عمده این خاطرات مربوط به زمانی است که او زمان را در کنار مادران دیگری گذرانده که کودکانشان با شرایط ویژه و مشابه فرزند نارس او در بیمارستان بسر می‌بردند.

کتاب کاش چیزی نمی ماند جز لحظات شیرین

ویرژینی گریمالدی
ویرژینیگریمالدی نویسنده پرفروش فرانسوی (متولد 1977 ، جیروند ، فرانسه) در بوردو متولد شد وتا جایی که به یاد می آوردمی خواست نویسنده شود. او اولین رمان خود را در سن هشت سالگی در یک دفتر سبز با جداول ضرب در پشتش نوشت.
قسمت هایی از کتاب کاش چیزی نمی ماند جز لحظات شیرین (لذت متن)
متوجه می شوم که شرایط مشترکمان مانند یک شتاب دهنده عمل کرده. حرف همدیگر را می فهمیم، به یک زبان صحبت می کنیم. همه مان در حال گذراندن یکی از دشوارترین دوره های زندگی مان هستیم. در اوج شکنندگی با هم روبه رو شده ایم. لخت و عوریم. رفتارهای اجتماعی، اصول نزاکت، پردہ پوشی ها را پشت در بخش نوزادان جا گذاشته ایم. یکدیگر را در بدترین شرایط روحی و روانی شناخته ایم، نقطه ضعف هایمان در هم گره خورده. (ص. ۲۱۹)

فقط پوشک به پا داشتی، بلافاصله جای خودت را پیدا کردی، روی شکمم گوله شدی و سرت را روی سینه ام گذاشتی، ماسک را نمی دیدم، لوله ها را حس نمی کردم. دیگر صدای بیب بیب دستگاه را نمی شنیدم. می دانستم که دیگر کارم تمام است. پاهایم می لرزیدند و کمی بالاتر پشت قفسه سینه جایی که قلب می نامند، انفجاری داشت صورت می گرفت. نمی دانم زنده می مانی یا نه عشقم، اما این خطر را به جان می خرم و اگر اتفاق بدی بیفتد، اگر بدترین اتفاق بیفتد، لااقل بالا و پایین رفتن شکمت را روی شکم خودم، تکان خوردن دستانت را روی پوستم حس کرده ام، لااقل آن احساس قدرتمند و بی شرط و شروط را با نوک انگشتانم لمس کرده ام ، لااقل مادر شده ام.