همان شب یا فردای آن شب، ابن عباس دوباره به خدمت حضرت آمد و گفت: «یابن رسول الله! من در این حادثه جان کاه هرچه می خواهم شکیبا باشم نمی توانم و از این سفر تو بسیار می هراسم چرا که کوفیان، انسان های حیله گری هستند. بیا و این سفر را لغو فرما که امروز تو مولا و مقتدای مسلمانانی؛ اگر کوفیان راست می گویند [چنان که نوشته اند] در دفاع از شما ثابت قدمند، بنویس حاکمشان را بیرون کنند و شهر را از دشمنانت پاک کنند، آن گاه به کوفه برو؛ اگر هم از ماندن در مکه معذوری، یمن که بهتر و بزرگتر از کوفه است و دژی مستحکم متشکل از شیعیان پدرت امیرالمومنین علیه السلام دارد؛ وانگهی، از تیررس دشمنانت هم دور است. اگر به آن جا رفتی، داعیانت را به اطراف اقصی نقاط عالم بفرست و مردم را به بیعت با خود دعوت کن. این گونه امید رسیدن به مقصود بیش تر است.» امام به او فرمود: «ای پسرعمو! من می دانم که تو این نصایح را از سر دل سوزی و مهربانی می گویی، ولی مصمم به رفتن شده ام.» او گفت: «پس لااقل این زنان و کودکان را با خودت نبر که به خدا چشم پسر زبیر از رفتنت روشن شده است؛ چرا که می داند با بودن تو کسی به او توجه ندارد و در مقایسه با تو موقعیتی ندارد.» به روایتی، حضرت فرمود: «اگر در جای دیگری کشته شوم بهتر است از این که حرمت حرم شکسته شود.» ابن عباس با خود گفت: «با این سخنش می خواست تسلیتی به من گفته باشد.» و در روایتی دیگر، امام فرمود: «جدم رسول خدا دستوری به من داده که حتما باید اجرا شود.»