کتاب شمال ناکجا

North of Nowhere
کد کتاب : 64866
مترجم :
شابک : 978-6001882203
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 255
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2013
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

نامزد مدال کارنگی سال 2014

معرفی کتاب شمال ناکجا اثر لیز کسلر

کتاب «شمال ناکجا» رمانی نوشته «لیز کسلر» است که اولین بار در سال 2013 به چاپ رسید. وقتی پدربزرگ «میا» به شکلی ناگهانی ناپدید می شود، او به اجبار از وقت گذراندن با دوستانش صرف نظر می کند تا به همراه مادرش به روستای محل زندگی مادربزرگ و پدربزرگش برود و به مادربزرگ خود کمک کند. «میا» روزهایی دلگیر و کسل کننده را بدون موبایل یا اینترنت در «پورت هیون» می گذراند. اما او وقتی به یک قایق ماهیگیری متروک و دفتری مخفی درون آن برمی خورد، وارد سفری عجیب و منحصر به فرد می شود. با گذر روزها، «میا» یادداشت هایی را با صاحب دفتر—دختری به نام «دی»—رد و بدل می کند؛ اما چیزی که «میا» نمی داند این است که یادداشت هایش در حال سفر در زمان به سوی پنجاه سال گذشته هستند.

کتاب شمال ناکجا

لیز کسلر
لیز کسلر، زاده ی 15 اکتبر 1966، نویسنده ای انگلیسی است.کسلر در شهر سوثپورت در شمال غربی انگلستان به دنیا آمد و در منچستر بزرگ شد. او در دانشگاه به تحصیل در رشته ی زبان انگلیسی پرداخت و سپس برای اخذ مدرک تدریس به دانشگاه کیل رفت. کسلر مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته ی نویسندگی خلاق از دانشگاه منچستر دریافت کرد.او علاوه بر تدریس انگلیسی، به روزنامه نگاری نیز مشغول بوده است. کسلر پس از چندی به خلق کتاب های کودک و نوجوان روی آورد و در این عرصه به موفقیت رسید.
نکوداشت های کتاب شمال ناکجا
A time-travel adventure exploring the lasting bonds of family.
یک ماجراجویی سفر در زمان که به کاوش در پیوندهای ماندگار خانواده می پردازد.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

A captivating story about family and friendship.
داستانی مسحورکننده درباره خانواده و دوستی.
Penguin Random House Penguin Random House

A thought-provoking adventure.
یک ماجراجویی تفکربرانگیز.
School Library Journal School Library Journal

قسمت هایی از کتاب شمال ناکجا (لذت متن)
اوضاع کمی عوض شد. بابابزرگ از محبوب ترین آدم های دنیای من بود. البته نه آنقدر که حاضر باشم برای دیدن او و مامان بزرگ به شهرشان بروم، اما فکر نکنید که از خودشان زیاد خوشم نمی آمد، نه.

دلیلش این بود که آن ها در «پورت هیون» زندگی می کردند که خیلی دور بود و هیچ جذابیتی برایم نداشت و هیچ کاری نمی توانستم بکنم، جایی که همه یا ماهیگیر بودند، یا صد سال داشتند یا هر دو.

والدین مامان بزرگ آنجا مهمانخانه داشتند. وقتی من نوزاد بودم و «جیمی» خردسال، آن ها به شهر ما آمدند تا نزدیکمان باشند، ولی چند سال بعد که والدین مامان بزرگ مردند، مهمانخانه به مامان بزرگ و بابابزرگ رسید و آن ها بعد از کلی آه و زاری، تصمیم گرفتند به «پورت هیون» برگردند و خودشان آنجا را اداره کنند.