تابستان عمو اسدالله که نظامی بود، دست زنش را گرفت و از کرمان آمد پیش ما. عروسی شان را ندیده بودیم. عروس هم ما را ندیده بود. عروس چهارده، پانزده ساله بود و خود عمو هم بیست و دو، سه ساله. خدا می داند چه قدر خوشحال شدیم. ننه بابا از یک ماه قبلش هی تدارک دیده بود که جلوی عروس سرفراز باشد. وقتی آمدند برای من هم پیراهن زرد با گل های صورتی آوردند و بلبلی که تویش آب می ریختم.
توی بلبل آب می ریزم، لب هایم را می چسبانم به دم بلبل. دم بلبل سوراخ است. فوت می کنم. نفسم از سوراخ دم می رود و می خورد به آبی که شکمش را پر کرده. به جای قل قل، چهچه می زند. نمی دانم که جنس بلبل از چیست، خوب نگاهش می کنم. از شیشه نیست. قرمز است و وقتی توش فوت می کنم، آب را می بینم که از هوای نفسم می جوشد.
وقتی از میان باغ و از کنار رودخانه این ور و آن ور می برمش، پاشنه های بلند کفش هاش در گل و شل فرو می رود. دامن پیراهنش به خارها و علف ها و پونه ها گیر می کند. حرص می خورد که رخت ها و کفش های عروسی اش خراب می شود. زن ها و دخترها از لب چینه ها و از پشت درخت ها و توی باغ نگاهش می کنند. هر جا می رویم بالا بالا می نشاننش. عمو لباس های خوشگل نظامی دارد. لباس شخصی نمی پوشد. برایمان از شهر نان هم آورده اند. نان ها بلند و سوراخ سوراخ که تا آن وقت ندیده ام. اسم نان ها را گذاشته ام «نان کت کتو» یعنی «نون سوراخ سوراخ».
جوجه ای که عمو قاسم داده بود، بزرگ شده و مرغی شده، از سوراخ های نان می بینمش، که توی کرت زیر داربست درخت انگور خاک ها را با پاهایش می کند و چاله درست می کند. «فیلو» سگمان را می بینم که بغل دیوار طویله خوابیده و سرش را گذاشته روی دست هایش.